یا لطیف
بعضی وقتابعضی چیزا برامون مهم میشه نه به خاطر خود اون چیز بلکه به خاطر لحظاتیه که همراه خودش یدک میکشه و زمان رو برا ما به عقب بر میگردونه
و یا به خاطر ارزشی که ما براش تعیین کردیم و مفاهیم و عقایدیست که ما براش قائل هستیم برامون مهم میشه
مثلا یه هدیه جدای ارزش مادیش خاطرات اون زمان رو برا مون تداعی میکنه
ویا یه قطعه کاغذی که جدای ارزش جنسش به خاطر تعهدات نوشته شده توش و یا قرارداد های تعیین شده اجتماعی میتونه ارزش دیگه ای برا ما داشته باشه
نمیدونم چرا هیچ وقت یه حلقه نمیتونست برام یه مفهوم خاصی داشته باشه .
همیشه از کنار مغازه هایی که تو ویترینشون پر از حلقه های جور واجور و درخشان بوده بی تفاوت عبور میکردم
زمانی هم که حلقه نامزدی گرفتم برام مهم نبود که این حلقه فلزی رو که انگشت دستم رو میفشورد رو سوار انگشتم کنم . واز طرفی هم اصلا حلقه طلا هیچ وقت دستم نمیکردم
چندین بار هم که به مشکل مالی بر خوردم خواستم بفروشمش ولی مشکلم حل شد و نفروختمش
حلقه نامزدیم رو دادم همسرم برام نگه داره و بکلی یادم رفته بود که حلقه ای هم دارم
تا اینکه امروز یه هو حلقه یادم افتاد و سراغش رو از همسرم گرفتم . وبا کمال نا باوری همسرم گفت که حلقه رو فروختم و. یه لحضه تمام خاطرات اون لحظه خرید حلقه یادم افتاد و حسرت زیادی خوردم انگار نه انگار این حلقه برام مهم نبود و اصلا یادش هم نمی افتادم
حالا انگار این حلقه شده بود نقطه اتکای خاطرات من از زمان خریدش تازه داشتم میدونستم این حلقه چه ارزشی میتونسته داشته باشه
خلاصه به هر نحوی بود خواستم از یادم ببرم که اصلا حلقه ای داشتم و به خودم قبولوندم مهم نیست
که ناگهان همسرم حلقه رو آورد و در کمال نا باوری اون رو بهم داد
کاملا یکه خوردم و خیلی خوشحال شدم از اینکه چشمم به جمال حلقه روشن شده بود
ولی باز یادم رفت که همین چند لحظه پیش که از نبود حلقه خاطراتم چشمام تیره و تار شده بود تونسته بودم نبودش رو برا خودم توجیه کنم و به خودم بقبولونم که حلقه زیادم مهم نیست
کسی چه میدونه شاید شرایطی برا آدما پیش بیاد که مجبور بشن خاطراتشون رو هم بفروشند
شاید من هم روزی حلقم رو فروختم و چیزی مهم تر از خاطرات برام مهم باشه