فراموش کردم
لطفا تایپ کنید...
رتبه کلی: 8085


درباره من
سلام.نیماهستم.بچه ی خاک پاک آذربایجان.ساکن تبریز.29سالمه.مجردم و عاشق خانواده م هستم،مخصوصا مادرعزیزم.
نیما محسنی (nimamohseni )    

معرفت برادران اراذل و اوباش

منبع : www.hdavodi.com
درج شده در تاریخ ۹۰/۰۴/۲۸ ساعت 19:06 بازدید کل: 593 بازدید امروز: 107
 

اولین باری بود که رفتم تبلیغ خیلی اضطراب داشتم، وقتی می خواستم به خودم روحیه بدهم پیش خودم می گفتم: طوری نیست، قرار است، بروم یک روستای کوچک و مردم اهل دلی پیدا می شوند، خیلی کار سختی نیست و بعد هم کمی بی خیال اضطراب می شدم.

اما امان از آن روزی که تمام محاسبه های آدم بر عکس از آب در می آید و این خود نشان دهنده ضعف و نیاز انسان به حضرت محبوب بی نیاز است.

محل تبلیغ من را به یک مسجد وسط شهرستان .... قرار دادند.جالب اینکه در آن محله که غیر از من هیچ روحانی تا به حال جرأت نکرده بود آن نزدیکی ها قدم بردارد اما من پیرو شعارهای روشنفکرانه که داشتم با شجاعت وصف ناپذیری قدم مبارک را در آنجا برداشتم و جان خود را در راه اسلام ... ( من چه آدم خوبی بودم خودم خبر نداشتم ).

اما از روز اول برای شما بگویم فقط قول بدهید خیلی به من نخندید. روز اول که وارد کوچه و پس کوچه های محله شدم تا خودم را به مسجد محل برسانم از اوایل محدوده ی استحفاظی آن محله که رسیدم برادارن ارازل و اوباش عزیز آنچنان چپ به من نگاه کردند که پس از اندکی تأمل مهمترین واستراژی ترین تصمیم زندگی خود را گرفتم آن تصمیم مهم که برخواسته از ارده ی بلند من بود ادا کردن کلمات زیبای شهادتین بر زبان الکنم بود.

کم کم داشتم بوی عالم پس از مرگ را بر مشمام حس می کردم ولی چه کنیم که در روز اول توفیق شهادت از ما برداشته شد هر چند تا مسجد که رسیدم فرشته ی ملک الموت را تا چند قدمی مشاهده کردم. لکن به احترام نماز از قبض روح و تقدیم کردن یک ضربه چاقو از طرف براداران عزیز ارازل و اوباش اجتناب فرمودند .

جای شما خیلی خیلی خالی، وقتی به مسجد رسیدم احساس کردم مثل اینکه حضرت محبوب به من جان دوباره بخشیده است.

اما از نمازجماعت برای شما بگویم.

وقتی وارد مسجد شدم پس از توجه و عرض ادب به نمازگزاران بسیار زیادی که جمعیت غیر قابل شمارش آنها به اندازه ی انگشتان دست هم نمی رسید نگاهم به چهره ی مبارک چند نفر از برادران عزیز اراذل و اوباش افتاد در حال تعجب بودم که یکی از برادران عزیز و محترم اراذل و اوباش به طرف من آمد من هم نمی دانستم چکار باید بکنم هر چه گشتم راه فراری نیافتم لذا جان عزیز را به دست تقدیر سپردم.

وقتی به من رسید دستم را به عنوان سلام گرفت، آنچنان دستهای من را جهت تبرک و استفاده معنوی فشار داد که من به یاد شب اول قبر و فشار قبر افتادم بعد هم نگاه چپی به من کرد و گفت: بعد از نماز از مسجد بیرون نری کارت دارم.

لحظه های عجیبی بود آدم وقتی بداند نماز آخر عمرش را می خواند چه احساسی دارد؟

نماز جماعت همراه با اشک و آه!«نماز گزاران خیلی از نماز همراه با گریه حاج آقا حال کردند!».

در قنوت نماز تصمیم گرفتم دعای شهادت بخوانم!

بین دو نماز به لحظه هایی که پسرم حسین باید دوران یتیمی را سپری می کرد فکر می کردم و به غربیی او و لحظه های که می خواست بدون بابا سپری کند اشک می ریختم.

نماز تمام شد و آن برادر محترم و عزیز اراذل با سبیل های تابناگوش و کتی بر دوش و نگاهی همراه با هوش(چه شاعرانه شد) به طرف من آمد و بدون مقدمه گفت :

وایسا الان برمی گردم نری یه وقت کارت دارم !

رفت و من ماندم و انتظار برای وصال حضرت محبوب پیش خودم فکر کردم. حتماً رفته با دار و دسته محترم بروبچ محل تشریف بیاورند، تا کسی در کتک زدن حاج آقا بی نصیب نماند و از این فیض محروم نشود.

در همین فکرها بودم که دیدم این بنده خدا سبیل دررفته با قیافیه ی خشن یک ظرف بزرگ در دست گرفته که شامل 10 سیخ کباب 3 سیخ گوجه 2 عدد نان سنگک و یک کاسه ماست و یک نمکدان و سماق به مقدار لازم و سبزی و دوغ.

جلو اومد گفت: یا علی حاج آقا مرام ما لوتی ها اجازه نمی دهد روز اول که مهمان میاد محله گرسنه از اینجا برگرده.

بقول برادر اراذل و اوباش: ای ول.بفرما کباب!!!!!!!!!!!1

 

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۰/۰۴/۲۸ - ۱۹:۰۸
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (2)