آنقدر تنهایم که حتی سایه ام را هم نمی بینم...
تو مرا رها کردی و رفتی یا من خودم را؟
اگر تو بودی،بخشیدمت...
اما وای به حال "خودم" اگر رهایم کرده باشد!!
نیستش میکنم!
آنقدر این روح آشفته ام را به در و دیوار تن میکوبم تا یکسره فروریزم...
خسته شدم آخر...آنقدر خسته که خوابم هم نمیبرد!
کاش یکبار دیگر خودم را در آینه میدیدم قبل از آنکه از پیشم برود.
من با او چقدر دیدنی بودم!!
حالا که او رفته...نه او مانده، نه من و نه حتی سایه ام!!
اما باز خوش به حال ما...که هرچه تنها شویم باز هم دلی داریم که مانند آخرین کبریت دختر کبریت فروش می ماند!
یا می مانی و می ماند...یا می سوزی و می سوزد!!
دل من...
آهای!! دل من....
رهایم نکن...باشد؟!