ازعزرائیل پرسیدند تا به حال گریه نکردی زمان یکه جان بنی آدمی را میگرفتی؟ عزرائیل جواب داد: یک بار خندیدم، یک بار گریه کردم ویک بار ترسیدم. .خنده ام زمانی بودکه به من فرمان داده شد جان مردی رابگیرم،او را درکنارکفاشی یافتم که به کفاش میگفت:کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیا...
فرزین اسمعیلی
تاریخ درج:
۹۳/۰۸/۲۸ - ۲۱:۲۲ 183 نظر , 584
بازدید
چه جمعه ها که یک به یک غروب شد نیامدی ...
چه بغضها که در گلو رسوب شد نیامدی ...
خلیل آتشین سخن ؛ تبر به دوش بت شکن ...
خدای ما دوباره سنگ و چوب شد نیامدی ...
برای ما که خسته ایم نه ؛ ولی ...
برای عده ای چه خوب شد نیامدی ....
تمام طول هفته را به انتظار جمعه ام ...
دوباره صبح؛ ظهر؛ نه غرو...
پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف می زدم و برای طرفم شاخ و شونه می کشیدم که نابودت می کنم ! به زمین و زمان می کوبمت تا بفهمی با کی در افتادی! زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا می کشی و... خلاصه فریاد می زدم یک دختر بچه یک دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمی ...
فرزین اسمعیلی
تاریخ درج:
۹۳/۰۸/۲۳ - ۱۵:۳۶ 140 نظر , 278
بازدید
من در ساندویچی
عکس خودمه ولی نخندینا بهم بر میخوره
من و بابام
بخدا همینطوری شده
اینم از عزاداری ما
مسابقه زشت ترین دختر آمریکا با زیبا ترین دختر ایران