درباره من
روز قسمت بود.خدا هستی را قسمت میکرد.
خدا گفت: چیزی از من بخواهید هر چه باشد،شما را خواهم داد .سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بخشنده است.
و هر که آمد چیزی خواست.
یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن.
یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز.
یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را.
در این میان کرمی کوچک جلو آمد وبه خدا گفت:خدایا من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم.نه چشمانی تیز ونه جثه ای بزرگ نه بال و نه پایی ونه آسمان ونه دریا .....تنها کمی از خودت.
تنها کمی از خودت به من بده و خدا کمی نور به او داد. نام او کرم شب تاب شد.
خدا گفت: آن که نوری با خود دارد بزرگ است.حتی اگر به قدر ذره ای باشد.
تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگ کوچکی پنهان می شوی و رو به دیگران گفت: کاش می دانستید که این کرم کوچک بهترین را خواست.
زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست
خدایا بی منت به حرفهایم گوش می دهی
خدایا شکرت از این نعمتهای فراوانی که به ماها دادی
تویی که تو خیابون با سینه های جلو داده و دستهای باز راه می روی که انگار خیلی کارها را میتونی انجام بدی یادت باشه همه اینهایی که تو داری از آن خداوند کریم هست وگرنه تو هیچی از خودت نداری
خدایا ماها خیلی مواقعه با حساب و کتاب به بعضی از فقرا در موقع کمک کردن نگاه می کنیم ولی شما هر چه قدر داشته باشیم باز از نعمتهای تان ما را محروم نمی کنی
خدایا به داده و نداده ات شکر می کنیم