فراموش کردم
رتبه کلی: 1984


درباره من
امید قربانی (omid )    

حکمت خدا

درج شده در تاریخ ۹۱/۰۳/۰۹ ساعت 23:03 بازدید کل: 978 بازدید امروز: 198
 

آخرای فصل پاییز یه درخت پیر و تنها

تنها برگی روی شاخه ش مونده بود میون برگا

یه شبی درخت به برگ گفت:کاش بمونی در کنارم

آخه من میون برگا فقط تنها تو رو دارم

وقتی برگ درختو می دید داره از غصه میمیره

به خدا راز و نیاز کرد اونو از درخت نگیره

با دلی خرد و شکسته گفت نذار از اون جداشم

ای خدا کاری بکن که تا بهار همین جا باشم

برگ تو خلوت شبونه از دلش با خدا می گفت

غافل از این که یه گوشه باد همه حرفاشو میشنفت

باد اومد با خنده ای گفت:آخه این حرفا کدومه؟

با هجوم من رو شاخه عمر هر دو تون تمومه

یه دفه باد خیلی خشمگین با یه قدرتی فراوون

سیلی زد به برگ و شاخه تا بگیره از درخت جون

ولی برگ مثل یه کوهی به درخت چسبید و چسبید

تا که باد رفت پیش بارون بارونم قصه رو فهمید

بارون گفت با رعد و برقم می سوزونمش تا ریشه

تا که آثاری نمونه دیگه از درخت و بیشه

ولی بارونم مثل باد توی این بازی شکست خورد

به جایی رسید که بارون آرزو می کرد که میمرد

برگ نیفتاد و نیفتاد آخه این خواست خدا بود

هر کی زندگیشو باخته دلش از خدا جدا بود

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۲/۰۲/۱۱ - ۰۱:۵۶
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)