فراموش کردم
اعضای انجمن(187) ارتباط با مدیریت انجمن طریقه آپلود عکس ، فیلم وموسیقی میانالی از نگاهی متفاوت طریقه قرار دادن موسیقی و کلیپ در مطلب
جستجوی انجمن
امید 1 (omid008 )    

داستان چشمان پدر

منبع : http://dastansara.parsiblog.com
درج شده در تاریخ ۹۲/۰۱/۱۴ ساعت 17:35 بازدید کل: 231 بازدید امروز: 112
 
داستان چشمان پدر

این داستان در مورد پسر بچه لاغر اندامی است که عاشق فوتبال بود. در تمام تمرینها، او سنگ تمام می گذاشت. اما چون جثه اش نصف سایر بچه های تیم بود، تلاشهایش به جایی نمی رسید. در تمام بازیها، ورزشکار امیدوار ما، روی نیمکت کنار زمین می نشست، اما اصلا پیش نمی آمد که در مسابقه ای بازی کند.
این پسر بچه با پدرش تنها زندگی می کرد و رابطه ویژه ای بین آن دو وجود داشت. گرچه پسر بچه همیشه هنگام بازی روی نیمکت کنار زمین می نشست اما پدرش همیشه در بین تماشاچیان بود و به تشویق او می پرداخت.
این پسر، در هنگام ورود به دبیرستان هم، لاغرترین دانش آموز کلاس بود، اما پدرش باز هم او را تشویق می کرد که به تمرینهایش ادامه دهد. گرچه به او می گفت که اگر دوست ندارد، مجبور نیست این کار را انجام دهد.
اما پسر که عاشق فوتبال بود، تصمیم داشت آن را ادامه دهد. اودر تمام تمرینها، حداکثر تلاشش را می کرد. به این امید که وقتی بزرگتر شد بتواند در مسابقات شرکت کند. در مدت 4 سال دبیرستان، او در تمام تمرینها شرکت می کرد، اما همچنان یک نیمکت نشین باقی ماند. پدر وفادارش همیشه در میان تماشاچیان بود و همواره او را تشویق می کرد.
پس از ورود به دانشگاه، پسر جوان باز هم تصمیم داشت فوتبال را ادامه دهد و مربی همبا تصمیم او موافقت کرد. زیرا او همیشه با تمام وجوددر تمرینهاشرکت می کرد و علاوه بر آن، به سایر بازیکنانهم روحیه می داد. این پسر در مدت چهار سال دانشگاه هم، در تمامی تمرین ها شرکت کرد، اما هرگز در هیچ مسابقه ای بازی نکرد.
در یکی از روزهای آخر مسابقات فصلی فوتبال، زمانی که پسر برای آخرین مسابقه به محل تمرین می رفت، مربی با یک تلگرام پیش او آمد. پسر جوان تلگرام را خواند و سکوت کرد. او در حالی که سعی می کرد آرام باشد، زیر لب گفت: «پدرم امروز صبح فوت کرده است.اشکالی ندارد امروز در تمرین شرکت نکنم؟»
مربی با مهربانی دستانش را رو شانه های پسر گذاشت و گفت: «پسرم! این هفته استراحت کن. حتی برای آخرین بازی در روز شنبه هم لازم نیست بیایی.»
روز شنبه فرا رسید. پسر جوان به آرامی وارد رختکن شد و وسایلش را کناری گذاشت. مربی و بازیکنان از دیدن دوست وفادارشان، حیرت زده شدند. پسر جوان به مربی گفت: «لطفا اجازه دهید من امروز بازی کنم. فقط همین یک روز.» مربی وانمود کرد که حرفهای او را نشنیده است. امکان نداشت که او بگذارد ضعیفترین بازیکن تیمش در مهمترین مسابقه بازی کند. اما پسر جوان شدیدا اصرار می کرد. مربی در نهایت دلش به حال او سوخت و گفت: «باشد، می توانی بازی کنی.»
مربی و بازیکنان وتماشاچیان، نمی توانستند آنچه را می دیدند، باور کنند. این پسر که هرگز پیش از آن در مسابقه ای بازی نکرده بود، تمام حرکاتش بجا و مناسب بود. تیم مقابل به هیچ ترتیبی نمی توانست او را متوقف سازد. او می دوید، پاس می داد و به خوبی دفاع می کرد. در دقایق پایانی بازی، او پاسی داد که منجر به برد تیم شد ...
بازیکنان او را بر روی دستهایشان بالا بردند و تماشاچیان به تشویق او پرداختند. آخرِ کار وقتی تماشاچیان ورزشگاه را ترک کردند، مربی دید که پسر جوان، تنها در گوشه ای نشسته است.

مربی گفت: «پسرم! من نمی توانم باور کنم. تو فوق العاده بودی.بگو ببینم چطور توانستی به این خوبی بازی کنی؟»
پسر در حالی که اشک چشمانش را پر کرده بود، پاسخ داد: «می دانید که پدرم فوت کرده است. آیا می دانستید او نابینا بود؟»
سپس لبخند کمرنگی بر لبانش نشست و گفت: «پدرم بهعنوان تماشاچی در تمام مسابقه ها شرکت می کرد. اما امروز روزی بود که او می توانست به راستی مسابقه را ببیند و من می خواستم به او نشان دهم که می توانم خوب بازی کنم.»
 
بچه ها به توصیه بهتون می کنم جدی بگیرید. قدر مامان و باباتونو بدونید. اونا دو تا فرشته تو دنیا هستن. من تازه اینو میفهمم چون چند روز پیش پدرمو از دست دادم. ایشالا خدا سایه مامان و باباتون رو بالا سرتون نگه داره. اگر هم ما رو قابل میدونین. یه فاتحه و صلوات برای شادی روح بابام بفرستید.ممنون
تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۲/۰۱/۱۶ - ۱۷:۳۶
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)