بحث اصلا غروب جمعه نیست..
مقصر تویی ، که بعد از رفتنت،
تمام هفته برای من غروب جمعه است...
نیستی ...
من مانده ام و دنیایی پر از افسوس...
افسوس میخورم...
نه برای از دست دادنت،
نه برای پاشیدن عشقمان از هم،
افسوس میخورم برای روزهایی،
که هر لحظه مهمان سفره ی دل بی صاحب من بودی!
افسوس میخورم برای روزهایی که دلم پر از درد شخصی بود و
برای شاد کردنت بغضم را پنهان میکردم و برایت دلقک بازی میکرم!
تا هیچگاه غصه های دنیای لعنتی آزارت ندهند...
چقدر احمقانه این دیوانه ی از قفس پریده را از دست پراندی بیچاره...
دیگر هیچ بارانی باغچه ی احساس زیبایی که به تو داشتم را دوباره سرسبز نمیکند!
همه چیز خشکید دختر بیچاره
یکجا به همه چیز گند زدی و خلاص...
هیچگاه به با هم بودن دوباره مان حتی لحظه ای هم فکر نکن.
دیگر من مانده ام زخمهای دل آواره ام و حالتی بنام "تهوع" که با دیدنت به من دست میدهد!
از تو متنفر نیستم،
فقط وقتی کنارم نیستی ، احساس بهتری دارم..