مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و
مجبورشد همان جا به تعویض لاستیک بپردازد.
هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت از روی مهره
های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آن ها را به درون جوی آب
انداخت و آب مهره ها را برد.
مرد حیران مانده بود که چه کار کند.
تصمیم گرفت که ماشینش را همان جا رها کند و برای خرید مهره
چرخ برود.
در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان
نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:
از چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با
مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی.
آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید
راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند.
پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست.
هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت:
خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی.
پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟
دیوانه لبخندی زد و گفت:
من اینجام چون دیوانه ام. ولی احمق که نیستم