فراموش کردم
لطفا تایپ کنید...
رتبه کلی: 3616


درباره من
امید طلا (omidtala )    

پدر.....

درج شده در تاریخ ۹۲/۱۰/۱۹ ساعت 13:45 بازدید کل: 114 بازدید امروز: 112
 

....

 

مردی ۸۵ ساله با پسر تحصیل کرده ۴۵ ساله اش روی مبل خانه خود

نشسته بودند ناگهان کلاغی کنار پنجره‌شان نشست. پدر از فرزندش

پرسید: این چیه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ.


پس از چند دقیقه دوباره پرسید این چیه؟ پسر گفت : بابا من که همین

الان بهتون گفتم: کلاغه.


بعد از مدت کوتاهی پیر مرد برای سومین بار پرسید: این چیه؟ عصبانیت

در پسرش موج میزد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ!....

پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت. صفحه ای را باز

کرد و به


پسرش گفت که آن را بخواند.


در آن صفحه این طور نوشته شده بود:


امروز پسر کوچکم ۳ سال دارد. و روی مبل نشسته است هنگامی که

کلاغی روی پنجره نشست پسرم ۲۳ بار نامش را از من پرسید و من ۲۳

بار به او گفتم که نامش کلاغ است.


هر بار او را عاشقانه بغل می‌کردم و به او

جواب می‌دادم و به هیچ وجه

 

عصبانی  نمی‌شدم و در عوض

علاقه بیشتری نسبت به او پیدا می‌کرد

 

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۲/۱۰/۱۹ - ۱۳:۴۵
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:



لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)