قسمت دوم داستان يحيي پسري كه دو بار عاشق شد
تلفن آرايشگاه به صدا در اومد زهره گوشي رو برداشت.
سلام ، زهره بابا زود باش، دير شدا، عاقد و مهمونا قراره ساعت 6 بييان تالار، تو رو خدا زهره يه ذره دست بجنبون .
- ببين داداشي آقا يحيي اگه اين اداو اطواررو در بيياري ، عروس بي عروس ها! از الان گفته باشم آقا دوماد يه ذره آروم باش نترس دير نميشه ، ميرسيم ، راستي تو همه كاراتو انجام دادي
-آره بابا فقط منتظر شماهام،گوشي رو ميدي الهه،
زهره در همين حين چشمكي به الهه زد نه الان نميشه و الهه نميتونه حرف بزنه ، كار داره ، تو روخدا گوشي رو ميدي الهه ، گفتم كه نميشه.
- آي لجباز پس بهش بگو كه خيلي دوستش دارم .
زهره ابروهاش بالا داد جاااان!!! آي خاك تو اون سرت كنن زن ذليل،
- كي من؟ زن ذليل اون شوهر مو فرفريت آقا هاديه كه پنج ساله هنوز نتونستي موهاشو صاف كني، خبه خبه يحيي ديگه پررو نشو و نمك نريز، آقادوماد بابا عروسمون خسته شد گوشي رو قطع كن،خب آقا يحيي كارم تموم شد بهت زنگ ميزنم.
زهره گوشي رو گذاشت سرجاش، مي بيني الهه جون، دختر شانس آوردي پسر نيست كه يه دسته گله،زهره نتونست احساسش رو قايم كنه و سر الهه رو بغل كرد و محكم بوسيدش قربون اين عروس گلمون برم ،خب پرنسس خوشبختيها كجا بوديم آره عزيزم ميگفتم نصف زيبايي يه زن به چشماشه و قسمت سخت و ظريف كار ما هم تو آرايش، آرايش و پيرايش چشمها و ابروها و مژه هاست البته اينو هم بگم كه بايد خوشحال باشي كه خواهر شوهري داري كه استاد و متخصص اين كاره، الهه جون يعني زهره ميكاپ آرتيست، نه آرايشگر،
ميدوني عزيزم من آدميم كه تجربمو هر روز با علم ومتد و مد روز آرايشگري به روز ميكنم و از مجله ها و سي دي ها و سايتهاي اينترنتي تخصصي اين كار واسه ي پيشرفت كارم بهره ميبرم.
الهه كه دو ساعت تمام روي صندلي جلوي آينه نشسته بود به شدت احساس خستگي مي كرد چون تا به حال اينقدر رو صندلي آرايش ننشسته بود و بدجوري هم احساس گرسنگي مي كرد تو آينه خودش رو نگاه مي كرد و فكرش هم نميكرد كه تو روز عقدش، گير خودتعريفيهاي خواهرشوهر آرايشگرش بيفته چقدر زود گذشت مثل اينكه يكسال قبل بود كه وقتي يحيي رو اتفاقي تو بوفه ي دانشگاهشون ديده بود كه آروم و تنها نشسته بود و داشت كيك وچايي مي خورد و برخلاف ساير دانشجوهاي پسر كه با صداشون كل بوفه رو ،رو سرشون گذاشته بودن و شوخيها و حرفهاي بي مزه و ربط و بي ربطشون به بوفه فضاي بي مزه گي داده بود ولي يحيي اون گوشه بي تفاوت از همه ي دنيا با چهره ي سنگين و جذاب و آرومش با طمانينه داشت چايش رو ميخورد و الهه براي اولين بار پيش خودش آروم آروم تو درون قلبش حس جالب و دوست داشتني اي كه در حال شكل گيري بودرو لمس مي كرد.
سن يحيي نسبت به پسراي ديگه زياد نشون مي داد و الهه ميتونست تخمين بزنه كه يحيي كم كمش بيست و هفت و بيست وهشت سال رو داره؛ و تو همين حال و هوا بود كه يهو يحيي نگاهش به الهه افتاد ولي الهه خيلي سريع نگاهش رو از يحيي دزديد....
سلام كريم آقا، خوبين؟ يه ويفر و يه دلستر ميخواستم . فقط كريم آقا خواهشن دلستر طعمش آناناس نباشه....
بعد اين قضييه ،الهه اتفاقي چند بار با يحيي تو سالن دانشكده شون رو در رو در اومده بودن و هر بار كه يحيي رو مي ديد نهال عشقش به يحيي بزرگتر بزرگتر ميشد وكم كم متوجه نگاه هاي معني دار و لطيف و جذاب يحيي هم شده بود منتها هيچكدومشون جرات شكستن سكوت اين دو كوه صبور رو نداشتن و منتظر ندايي بودن كه از طرف يكيشون سر داده بشه تا طرف مقابل انعكاس نداشون رو بده ولي زمان همينطور ميگذشت الهه ميدونست كه يه ترسي تو يحيي هست كه مانع اش ميشه كه پا پيش بذاره و خب بيچاره الهه هم مشكل بيماري داشت بيماري كه از كودكي باهاش همراه بود و چرا كه گهگاهي دچار حملات صرع مي شد و به همين خاطر بود كه دو تا از خواستگاراي قبليش وقتي كه فهميده بودن الهه بيماري صرع داره از ادامه خواستگاري منصرف شده بودن و همين عامل باعث شده بود كه الهه هم زياد اميدي به اين قضييه نداشته باشه ولي چيكارش ميشد كرد اون هم حق زندگي داشت اونم دوست داشت كه عاشق بشه و ازدواج كنه و سرو سامون بگيره و بچه دار بشه ولي همه چيز كه تو دنيا دست آدم نيست.
چند ماه به همين منوال گذشت و الهه يواش يواش داشت نااميد و مايوس مي شد كه از قضا از طرف دانشگاه قرار شد كه اردوي سياحتي و زيارتي برگزار بشه و وقتي يحيي فهميده بود كه الهه هم واسه اردو اسم نويسي كرده اونم دست به كار شده بود....
و روز حركت اتوبوسها الهه وقتي يحيي رو ديد كه اونم همسفرشونه خيلي خوشحال شده بود تا اينكه توي راه وقتي مسئول اردو دانشجوهارو واسه استراحت كنار جاده دستور اتراق داده بود يحيي تصميمش رو گرفته بود و ديگه هيچي براش مهم نبود كه چي ميشه؟ و دل رو به دريا زده بود و پيش الهه رفته بود و حرف دلش رو خيلي ساده و روشن گفته بود و الهه هم همينطور بي چون و چرا از علاقش به يحيي و مشكل بيماريش گفته بود وانتظارش رو نداشت كه يحيي با اين امر برخورد عادي و خوبي داشته باشه و پس از مدتي يحيي مادر و خواهرش رو واسه ي خواستگاري فرستاده بود خونه الهه و به خوشي و خرمي همه چيزراست و روست شده بود و الهه و يحيي با هم ازدواج كردن و زندگي به زيبايي جاريست.... سعيد – ع تقديم به دوستم بابك علياري و اميد – ف