سال 87 بود و من هم تو يكي از تيپ هاي نيروي زميني ارتش مستقر در يكي از شهرهاي مرزي شمالغرب كشور تو آتشبار پدافند هوائي ملبس به لباس مقدس سربازي بودم و در يكي از پايگاه هاي پدافند هوائي در نزديكیهاي مرز ايران و عراق مشغول گذراندن خدمت سربازي بودم
تو يگانمون معاون فرماندهي داشتيم به نام جناب سروان "ج" كه اهل شهر ياسوج بود و با درجه ستوان يكمي و در اوج جواني ، انساني با جذبه و با ديسيپرين و مسئوليت پذير بود كه تو يگان، هممون ازش حساب مي برديم؛ و در اون مدتي كه اونجا بودم بنا به دستور سلسله مراتب بالا و با توجه به موقعيت و نوع ماموريت يگانمان به خاطر آماده باشي كه ابلاغ شده بود يه سي و چهل روزي بود كه مرخصي ها به كل لغو شده بود و در طي اين مدت به پرسنل وظيفه(سربازا) اصلن مرخصي داده نمي شد و براي پرسنل كادر هم با برنامه ريزي و محدوديت زماني مرخصي داده مي شد.
و از قضا چون جناب سروان ما هم كه مجرد بود و ازدواج نكرده بود و بنا به وضعيت پيش آمده و موجود يه پنجاه و شصت روزي بود كه مرخصي نرفته بود و ياد موطن و خونه و شهرشون كرده بود و هر وقت از فرمانده يگانمون درخواست مرخصي مي كرد فرماندهمون به خاطر اينكه بعضي از شبها، خودش پيش خونواده اش بره و زياد تو پايگاه نمونه از دادن مرخصي يه جورايي طفره مي رفت و مجبورن جناب سروان به عنوان جايگزينش تو پايگاه ميموند....
خلاصه جناب سروان پس از چند بار درخواست مرخصي كردن و بدنبال آن رد شدن درخواستش، ديگه نتونست تحمل كنه و يه روز زد به سيم آخر و مستقيم رفت تو چادر فرماندهي و پس از چند دقيقه از وارد شدنش، با فرماندهمون به خاطر همين موضوع جر و بحثشون شد و ما بين اين جر و بحثها بود كه فرماندهمون رو به جناب سروان كرد و گفت:جناب سروان شما كه مجرديد و تو اين گير و يري آخه مرخصي به چه درد شما ميخوره ؟!؟!
جناب سروان كه گويا از اين حرف فرمانده يكه خورده بود و ناراحت شده بود با حالت عصباني اخمهاشو تو هم كرد و گفت:خب جناب سرگرد(فرمانده) شما مرخصي بدين تا ما هم بريم و بگرديم و زن پيدا كنيم تا انشاء الله دفعه بعد مرخصي به دردمون بخوره....
و وقتي فرماندهمون هم ، با جديت جناب سروانمون مواجه شد ديد كه نه نميشه ؛ اين دفعه موضوع رو يه جوري پيچوند؛ لذا با حالت تسليم ولي با ژست نظامي، رو به ايشون كرد و گفت:خب جناب سروان 25 روز مرخصي واسه گشتن و زن پيدا كردن كافيه؟!؟!
جناب سروان هم كه گويا از شنيدن اين جمله تو پوست خودش نمي گنجيد رو به جناب سرگرد كرد و گفت : واسه يه زن گرفتن هم از سرمون زياده و اگه پنجاه روز بدين شايد دو تا زن گرفتيم و بلافاصله برگه مرخصي رو گرفت و مستقيم رفت شهرشون ياسوج....
البته بعد برگشتن ازاين مرخصي بود كه خبرهايي از ازدواج و خواستگاري جناب سروان تو يگانمون پيچيد.
ممنون كه وقت گذاشتين و خوندين
سعيد - ع