تازگی ها یکی از بهترین دوستام با من حرف میزد که خیلی دلم براش سوخت. خواستم این داستان واقعی رو براتون بگم ابتدا بزارین از خصوصیات دوستم بگم. دوستم اسمش مهسا بود دختری 18 ساله با قد و اندامی متوسط صورتی زیبا و کشیده با چشمان درشت و آبی رنگ متمایل به سبز پلکهای بلند و جذاب اما با چهره گرفته و غمگین و بی حوصله بود که سوم دبیرستان می خوند. به گفته خودش که می گفت دختر بدبختی هستم مشکلی برایم پیش آمده که قابل حل نیست دیگر از دنیا سیر شدم به کسی اعتماد ندارم به بن بست رسیدم و چندین بار تصمیم به خود کشی گرفتم و ممکن است هر لحظه اقدام به این کار بکنم نمی دانم چکار کنم.او بهم گفت از سن 12 و 13 سالگی با دائی اش که حدود چهار و پنج سال از او بزرگتر بوده رابطه صمیمانه برقرار می کند و بعد از جلب اعتماد مهسا از او سوء استفاده کرده و به زور و تهدید او را وادار به خواسته های نا جوانمردانه خود می کرده نگرانی مهسااز وقتی شدید تر می شود که ( از ذکر بعضی موارد خودداری می کنم ) دیگر از سالم بودن و دختر بودن خود نا امید می شود و ترس و وحشت تمام وجودش را فرا می گیرد و موضوع را نیز نمی تواند بدلیل از دست دادن ابرو و تهدید های دایی اش با کسی مطرح کند و از یک طرف هم با فشارهای خانواده اش که خواستگاران خوبی هم دارد مواجه می شود و این نگرانی و اضطراب او را شدید تر می کند تا جایی که چندین بار تصمیم به خود کشی می گیرد.
به گفته دوستم دائی اش بعد از اینکه ازدواج می کنه دیگه کاری با او نداشته و این دائی بی غیرت و نامرد خواهر زاده خود را با هزاران درد و رنج و نا امید از آینده و کله ننگی که مسبب آن خودش بوده رها کرده و آسوده و راحت بدنبال زندگی خود رفته و حالا مهسا مانده با این دل نگرانیها و وسوسه های شیطانی که می خواست خودش را از این دنیای بی رحم که حتی نزدیکترین و محرم ترین کسان نیز به همدیگر رحم نمی کنند خلاص کنه.
بعد از اینکه ماجرا را واسم تعریف کرد با شنیدن آن گویی دنیا بر سرم خراب شد انگار خدای نکرده این اتفاق برای خودم افتاده.من نیز نگران و مضطرب شدم مسئله را اینقدر جدی تلقی نمی کردم.
من بعد از چندین روز فکر کردن با افکار پریشان هر لحظه چهره معصوم دختر بی گناه در نظرم مجسم می شد که بخاطر بی احتیاطی مادر و خوش بینی های وی نسبت به برادرش که دختر خود را به همراه او تنها گذاشته تأسف می خوردم که چرا مادری باید اینقدر در حفظ و نگهداری و تربیت فرزندش کوتاهی کند و آنقدر درگیر مسائل جزئی باشد که اصلی ترین وظیفه خود که حفظ و مراقبت از کودکانش می باشد غافل باشد.
مگر این مادر در طی سالیان گذشته رفتارها ، اندوه ها و غم ها و گریه های شبانه دخترش را نمی دید حتی یکبار هم از او در مورد مشکل اش سوال نکرده است. با خودم فکر می کردم که ریشه ی مشکلات از کجاست آیا به دلیل بی سوادی و ناآگاهی پدران و مادران و یا کم رنگ شدن اعتقادات و ضعف ایمان است گه چنین مشکلاتی برای دوستم که تو دنیای خودش زندگی می کنه پیش می آید و حتماً امثال مهسا خیلی ها هستند که بخاطر آبرویشان نتوانستند حتی درد خود را به یکی بگویند و تنها سوختند و ساختند.
با اینکه یک عده واقعاً ادعای مسلمانی می کنند ولی رفتار و عمل آنها منطبق با احکام و دینی و شرعی نیست و کاملاً با دین اسلام منافات دارند مگر دائی مهسا مسلمان نیست که در جامعه اسلامی زندگی می کند ولی از احکام دینی و شرعی از حرام و حلال و گناه کبیره اطلاعی نداشته باشد و یا ضعف ایمان در او به قدری است که نمی تواند جلوی نفس او را بگیرد حتی به خواهر زاده ی خود نیز رحم نمی کند و به سرنوشت او توجهی ندارد آیا چنین افرادی واقعاً از قیامت بی خبرند و معنی حساب کتاب آخرت را می دانند یا نه؟. به همین خاطر خواستم نظرات دادشام و ابجیامو بدونم
منتظر نظراتتون هستم اگه به نتیجه رسیدیم بقیه داستان واقعی شو هم براتون میگم... یه دنیا ممنون ...میسی