متن زیر برگرفته از کتاب در خلوت شهریار جلد سوم که اثری ماندگار از جناب آقای بیوک نیک اندیش نوبر((رفیق شفیق مرحوم شاعر بزرگ شهریار)) است که از صفحات 107 الی 114 به عینه در این مطلب درج شده است و تمامی دوستداران استاد شهریار را دعوت به خواندن متن زیر و شعر« سرود ایستگاه » میکنم.
روان بزرگ آن شاعر صریح گو قرین رحمت الهی باد .
*******
شاه و شهریار ، شعر« سرود ایستگاه » و تشریح شکل گیری این شعر و سرودن آن توسط
شهریار در حضور شاه ایران
بهار سال 1337، خط آهن ایران به آذربایجان متصل می شود . چند روز بعد خبر افتتاح آن به دست محمد رضا شاه در شهر تبریز می پیچد. متملّقین و چاپلوسان حرفه ای دست بکار هستند تا چطور خوش رقصی کنند که مورد پسند قرار گیرند.این چاپلوسان به خوبی می دانند که زمامداران ایران تملق و چاپلوسی و مجامله را دوست می دارند ؛ اما زمانی به اشتباه خود واقف می گردند که کار از کار می گذرد. مرحوم صائب تبریزی می فرماید :
به تکریم و تواضع خصم ایمن مشو صائب
که از خم گشتن صیّاد آفتهاست مرغان را
و نیز :
بر تواضع های دشمن تکیه کردن ابلهی است
پای بوس سیل از پا افکند دیوار را
سران لشکری و کشوری به خانۀ استاد شهریار رفت و آمد می کنند و از ایشان می خواهند که علاوه بر حضورشان هنگام استقبال از شاه در فرودگاه تبریز، حتماً در روز افتتاح راه آهن هم حضور داشته باشند و شعری را به عنوان خیر مقدم عرضه بدارند.
خوب به یادم می آید که مدیر کل فرهنگ آذربایجان شرقی ، آقای علی دهقان ، دوست دیرین استاد شهریار که بعد ها استاندار گیلان و سپس استاندار گیلان و سپس استاندار آذربایجان شرقی شد، با تنی چند از شخصیت های فرهنگی و لشکری به منزل استاد آمدند و بسیار خواهش کردند که استاد شعری بسازد و مایۀ سربلندی آذربایجان را فراهم آورد . ضمن اینکه این کار اعتبای هم برای مدیر کل فرهنگ خواهد بود .
استاد مدام بهانه می آوردند و از شرکت در مراسم خود داری می کردند:((وضع مزاجی من خوب نیست.این کارها به من نمیرسد.من دیگر پیر و منزوی شده ام.مرا به حال خودم رها کنید.))
اما اصرار حاضران ، مخصوصا آقای دهقان که از لحاظ عاطفی در شخصیت استاد نفوذ داشت ، عاقبت استاد را تسلیم کرد.
روز موعود فرا رسید.شاه به تبریز آمد. تشریفات خاص انجام گردید. راه آهن تهران – تبریز افتتاح شد. آقای دهقان به همراه چند شخصیت دیگر برای بردن ستاد شهریار آمدند که در جشنی که در سالن بزرگ هنرستان تبریز واقع در شمال باغ گلستان برگزار می شد ، شرکت کند.استاد شهریار در مکان مخصوص قرار گرفت. من نیز د گوشه ای خزیدم و شکر خدا را به جای آوردم که توفیق مؤانست و تعلّق خاطر استاد را به بنده ارزانی نموده است :
ذرّه را نیز رسد جلوۀ مهر و ماهی
بعد از ساعتی انتظار، موکب شاه واد شد.سکوت فوق العاده ای بر سالن حاکم بود.نفس ها در سینه ها بند آمده بود.
جمعیتی نزدیک یک هزار و دویست نفر در سالن حاضر هستند و سه ردیف جلویی را سران لشکری تسخیر کرده اند. بعد از ایراد سخنرانی و خیرمقدم گویی توسط استاندار وقت و وزیر فرهنگ و ارشاد, آقای دهقان شهریار ملک سخن را جهت قرائت خیرمقدم و شعر به پای تریبون دعوت می کنند.
"نغمه پرداز عالم ملکوت با چهره باز و نورانی درست در سن پنجاه و یک سالگی با وقار و طمانینه که انگار خیل ملائک اطرافش را گرفته باشند و با قدم های شمرده پشت تریبون قرار گرفت. شخصیت متین و بی همتای ایشان چنان سالن را تحت الشعاع خود قرار داد که حاضرین بی اختیار با شدت هر چه تمام تر شروع به کف زدن نمودند. شاه با چهره باز که حاکی از علاقه ایشان به شهریار بود در انتظار سخنان شهریار به سیمای وی خیره شده بود. مجسم فرمائید که, سکوت کامل بر سالن حاکم است و نیز عده ای بیمار و کینه جو و خوش رقصان حرفه ای جوی ایجاد نموده اند که نه تنها کسی جرات صحبت به زبان آذری را ندارد, بلکه آذربایجانی بودن خود را نیز پنهان می کند."
"در چنین شرایطی, استاد شهریار پشت تریبون لب به سخن گشود: «من حرفهایم را به شعر می گویم زیرا شاعر با زبان شعر سخن می گوید» . مجددا آن را به زبان آذری بیان کردند: «من سوزلریمی شعرایلن دئییرم چونکو شاعر سوزونو شعرایله دئمه لیدیر» در حالی که از ترس بر خود می لرزیدم, وحشتم بیشتر شد. خدایا شهریار چه شعری می خواهد بخواند؟..."
سوم اسفند خود جشن درفش کاویان
جشن دوم نیز در مرز و بوم بابکان.
اولی جشن تجدد از رضا شاه کبیر
دومی جشن تکامل از شهنشاه جوان.
اولی تسخیر تهران بود و تغییر رژیم
دومی وصل خط آهن به آذربایجان.
ایستگاه شهر ما تبریز نبض کشور است
چون طبیب از قلب جوید نبض یابد ترجمان.
بست شریانی دگر ایران زمین از سر به تن
سیل سود و ثروتش سیاله روح و روان.
قلب ایران زنده اکنون شد که نبضش می جهد
مرکز آری زندگی یابد به مرز و مرزبان.
راه آهن فر ایران قدیم آرد به یاد
هر قطاری گو ستونی از سپاه قهرمان.
دود کز وی بر شود تاوان آه ملت است
دشمنان یا رب بر آید دودشان از دودمان.
پادشاها این همان تبریز شورانگیز کو؟
قهرمانی قصه ها دارد به یاد از باستان.
ملک بابک ها و اقلیم اتابک هاست این
سرزمین ماد و بنگاه نژاد آریان
مشعل پیروزی و دروازه مشرق زمین
معبد زرتشتی و محراب شمع خاوران.
شهر شمس و کعبه مللای روم است آنکه گفت:
مرحبا ای ساربان بگشای بار از اشتران.
شمس ما تنها یکی ملای روم افروخته
کز تجلی خیره دارد چشم آفاق جهان.
گر نه شمشیر ارس اقلیم ما دارد دو نیم
گنج بخش گنجه از ما و شهیر شیروان.
صائب تبریزی و شیخ شبستر قرن هاست
کز نبوغ عشق و عرفانند خود صاحبقران.
نغمه آزادی از اینجا بلند آوازه شد
با صدای نعره سردار ما ستارخان.
در دل این توده برباد و خاکستر نشین
آتشی خفته است از عشقی نمیر و جاودان.
اختلاف لهجه گر قفل دهن خواهد شدن
شعله آه از نگاه عشق بس باشد زبان.
در کشاورزی و بازرگانی و هوش و هنر
دست اول تبریز است و دوم اصفهان.
شهر ما تقدیم دنیا کرده مردانی بزرگ
کز هنر تاریخ ایران را شرف بخشد و شان
شبچراغانی به نور معرفت گیتی فروز
شیرمردانی به شمشیر و قلم گیتی ستان.
گرچه ما فرزند اهل آن بزرگان نیستیم
لیک گنج معرفت را کان همان کانون همان.
آفتابا با شعاع معرفت در ما بتاب
باز گو گوهر بجوشد از دل دریا و کان.
این همان تبریز دریادل که چندین روزگار
سد سیل دشمنان بوده است چون کوهی گران.
این هان تبریز کاندر دوره های انقلاب
پیشتاز جنگ بود و پهلوان داستان.
این همان تبریز کز خون جوانانش هنوز
لاله گون بینی همی رود ارس, دشت مغان.
این همان تبریز رویین تن که در میدان جنگ
از مصاف دشمنان هرگز نپیچیده عنان.
این همان تبریز کز جانبازی و مردانگی
در ره عشق وطن صد ره فزون داد امتحان.
این همان تبریز کامثال خیابانی در او
جان برافشاندند بر شمع وطن پروانه سان.
این همان تبریز خونین دل که بر جانش زدند
دوستان زخم زبان و دشمنان نیش سنان.
گه ندیم اجنبی خواندن گه عضو فلج
کوردل یاران فرق خادم از خائن ندان.
پادشاها تا بدین جا ترجمان بنده بس
گو خود تبریز گوید باقی این داستان.
شهر دوم بودم و مهد ولیعهدان وقت
سینه من تخت و بخت وارث تاج و کیان.
رستم زابلستان گر تاجبخش قصه هاست
رستم قرن از من و زال از من و زابلستان.
چهارراهی بودم از بازارهای شرق و غرب
کاروان کوی من از چارسو بازارگان.
چشم و گوش چین و افغان, ترک و یونان بود من
تا چه خواند ارغنون و تا چه آید ارمغان.
حالیا از چشم تنگ روزگار افتاده ام
اشک را مانم که طفل از من بود دامن فشان.
مرغکانم تا پری دارند از من می پرند
ننگ بینند آشیان و تنگ بینند آب و نان.
بارگاه دادم و بام وبنای من نگون
سرزمین عشقم و باغ و بهار من خزان.
پادشاها من یکی روئین حصار کشورم
لیک فقرم می نهد بر بام همت نردبان.
خلق من تاوان آب و نان هم از جان می دهند
زنده ارزان است اینجا زندگی از بس گران.
هر دم از من بار می بندند و بیرون می روند
دسته ای بی بند و بار و عده ای بی خانمان.
پادشاها در به روی کاروان من ببند
کارکن ایجاد هر کس گو به شهر خود بمان.
میهمانان چنین بر سفره خودشان نشان
چند باید کاسه گرداندن به پیش این و آن.
کارگاهان را که در بسته است گو بگشای
در تا در روزی گشاید داور روزی رسان.
گر خدای مهربان است و صفای قلب شاه باز
گردد با من آن باغ و بهار و بوستان.
پادشاها شعر من جاوید دارد نام شه
شهریار جاودانم شاعری جادوبیان.
چنان با فصاحت و زیبایی این قصیده را می خواند که همه بدون استثنا تحت تاثیر قرار می گیرند. گاهی بر خود می بالند گاهی به حال خود گریه می کنند ، زمانی تاسف می خورند و زمانی تحریک و تشویق میشوند که نا سایی ها را جبران کنند . خود شهریار و سایر کسانی که ناظر حرکات شاه بودند ، قسم یاد میکردند که چشمان شاه اشک آلود بود. زمانی که یکی از ژنرالها جلوی تریبون قرار گرفت که شهریار را از ادامۀ سخن باز دارد ، شاه با دست اشاره کرد کنار برود مانع نشود . شهریار شعر را تمام کرد. تعظیمی نمود و تریبون را ترک کرد. در این حال ، شاه از جای خود بلند شد و به استقبال شهریار رفت دست شهریا را در دستش گرفت و شروع به صحبت کرد . مأموران شاه به دور آنها حلقه زد و همگی نظاره گر آن صحنه بودند. شاه ، دست شهریار در دستش او را به طرف سالنی هدایت می کرد که بساط شام بر پا بود، اما شهریار امتناع کرد و خداحافظی نمود. با احترام تمام ما را توسط اتومبیلی به خانۀ استاد شهریار رساندند .
وقتی که خانۀ شهریار خلوت شد ، استاد از من خواستند که صحنه را آن طوری که دیده ام ، بیان کنم.با آب و تاب تمائ صحنه ها را تعریف کردم. گفتم :«استاد عجب جسارتی کردید.عجب شاهکاری آفریدید جز عنایت و توجه پروردگار عالم چیز دیگری نمیتوانم بگویم.آن چه گفتنی بود شما گفتید و جز شما از عهدۀ هیچکس بر نمی آمد. و این بیت حافظ را خواندم:
کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند
و بعد سوال کردم : «جناب استاد ، زمانی که شاه با شما دست داده بود و صحبت می کرد ، لحظه ای آثار اندوه د چهرۀ هر دوی شما مشاهده شد، ممکن است بفرمایید از چه سبب بود؟» استاد لحظه ای سکوت کرد و گفتند :«به من می گفت که چرا به تبریز آمدید ؟ چرا مرا در جریان نگذاشتید؟طفلک (ثریا) به آثارتان خیلی علاقمند بود. این را که گفت متأثر شدم. من هم متأثر شدم.بعد ادامه داد که چه میخواهید ؟ می خواهید بفرستم برای مدتی به خارج از کشور بروید. جواب دادم که نه ، من متاهل شده ام، اجازه بفرمائید در تبریز به زندگی خود ادامه دهم و ناراحتم نکنند. گفت که «ابداً ، ابداً ». بعد مأموران امنیتی اطراف مرا گرفتند و مرتب می پرسیدند که شاه به شما چه می گفتند . فهمیدم که شاه کاملاً در کنترل ماموران امنیتی است.»
فردای آن شب ، آقای دهقان به همراهی دو نفر دیگر به خانۀ استاد آمدند.آقای دهقان اولین سخنی که بر زبان آورد ، این بود :« شهریار ، اگر غیر از شما کس دیگری آن قصیده را می خواند ، هم شما و هم ماها از بین رفته بودیم.» یک جلد شاهنامه نفیس با مینیاتورهای عالی برای شهریار آورده بودند.
در این لحظه که خاطرات آن روز را قلم می زنم ، صحنه کاملاً جلو دیدگانم قرار دارد.شاه و دولتمردان او را مشاهده می کنم که از گردش و بازیچۀ فلک تا چه حد غافل بودند.شاه و اطرافیان و سران رژیم با چه غرور و تکبّری نشسته اند. عده ای آن چنان با تشبّثات و توپ و تشر در خدمت شاه شیرین کاری می کنند که گویی تا دنیا ، دنیاست ، بر کام آنها خواهد بود . و نمی دانستند که به قول ایرج میرزا :
چرخ از این بازیچه ها بسیار دارد
و یا بفرموده حافظ بزرگ :
فی الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر کاین کارخانه ایست که تغییر میکند
دیدی آن قهقهۀ کبک خرامان حافظ که ز سر پنجۀ شاهین قضا غافل بود
باز حافظ شیرین سخن میفرماید :
در شاهراه جاه و برزگی خطر بسی ست آن به کزین گریوه سبکبار بگذری
اطرافیان شاه چنان مست قدرت بودند که هیچ چیز را نمی توانستند به درستی تشخیص دهند و فقط با زر و زور آنچه را که می خواستند انجام می دادند و از هیچ ظلمی کوتاهی نمی کردند. بیت شهریار بزرگ در نظرم تداعی شد :
اگر روزی خشایاری ، مزن آتش به قصر روم که در قنداقۀ آیندگان اسکندری هم هست
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
با تشکر از دوست عزیزمان مهدی پزشکی و رفیق عزیزم حمید رضا پور(خردمند)