فراموش کردم
رتبه کلی: 6


درباره من
بگذارید این وطن دوباره وطن شود.

بگذارید دوباره همان رویایی شود که بود.

بگذارید پیشاهنگ دشت شود
و در آنجا که آزاد است منزلگاهی بجوید.

(این وطن هرگز برای من وطن نبود.)

بگذارید این وطن رویایی باشد که رویاپروران در رویای
خویش داشته اند

بگذارید سرزمین بزرگ و پرتوان عشق شود

سرزمینی که در آن، نه شاهان بتوانند بیاعتنایی نشان دهند نه ستمگران اسباب چینی کنند ، تا هر انسانی را، آن که برتر از اوست از پا درآورد.

(این وطن هرگز برای من وطن نبود.)

آه، بگذارید سرزمین من سرزمینی شود که در آن، آزادی را با تاج ِ گل ِ ساخته گی ِ وطن پرستی نمی آرایند.

اما فرصت و امکان واقعی برای همه کس هست، زنده گی آزاد است

و برابری در هوایی است که استنشاق میکنیم.

(در این «سرزمین ِ آزاده گان» برای من هرگز
نه برابری در کار بوده است نه آزادی.)


لنگستن هیوز
===

تبریز

===

این طور هم نیست که علف در دهان داس بمیرد

===

متاهل

===

لیست سیاه تا آخرین روز فعالیتم خالی خواهد ماند.

===

کانال تلگرام :

ashke_mahtabb@
حامد رستمی کیا (parlag-ulduz )    

عکس گرفتن با احمد کایا

منبع : http://talkhzibast.persianblog.ir/post/359/
درج شده در تاریخ ۹۳/۱۰/۱۲ ساعت 15:31 بازدید کل: 730 بازدید امروز: 715
 

چند وقتی بود میخواستم یک یادداشتی در سایت به بهانه ی یکی از ترانه ها ی احمد کایادرج کنم که با جستجو در گوگل با وبلاگی آشنا شدم که روح نوشته های  نویسنده ی آن بیانگر شیفتگی زیاد نویسنده نسبت به احمد کایا و آثار اوست.

فرزاد حسنی با مطلبی به عنوان عکس گرفتن با احمد کایا خاطره ی خود را از گورستان پرلاشز و مزار احمت برایمان باز گو می کند .

 

راوی پس از مدتی جستجو برای یافتن آرامگاه احمت او را در نهایت در پشت لنز دوربین زوجی پیدا می کند که سالهاست یکی از آنها خاک ترکیه را همچون احمت بدرود گفته است .

با این مقدمه ی کوتاه شما را به خواندن این مطلب زیبا دعوت میکنم :

 

 

 

عکس گرفتن با احمد کایا

 

دو سه روزی هست که مسیرم کج می شد سمت پرلاشز . یعنی از هر طرف که می رفتم نمی دانم چرا سر از اینجا در می آوردم . فرقی نمی کرد با تاکسی باشم یا مترو .برف چند روز اخیر تو خیابان و پیاده رو تقریبا آب شده، اما همچنان در باغ پرلاشز برف روی زمین مانده و به همین خاطر دو سه روزی مسئولین امکان اجازه بازدید از پرلاشز را نمی دادند .

دیروز با مسئول درب اصلی صحبت کردم .امیدوارم بود که فردا برف ها آب شوند . حالا امروز در یک ظهر نسبتا خنک رسیده بودم به درب جنوب غربی پرلاشز . چه خوب درب باز بود .

زن جوانی جلوی در ایستاده و نقشه پرلاشز را می فروشد . تا مرا می بیند می پرسد :ایرانی هستید ؟

می گویم :بله ولی شما از کجا فهمیدید؟

جواب می دهد : خوب تجربه این سال ها به کمک آدم می آید . می خواهید آرامگاه ایرانی ها را به شما نشان بدهم ؟

می گویم :ممنون . می شناسم قبلا آمده ام  . امروز برای چیز دیگری آمده ام .

حالا کامل به چشم هایش خیره می شود . با چشمان آبی و صورت رنگ پریده لبخندی می زند و می گوید : لابد آمده اید به "ادیت پیاف" سر بزنید؟

می خندم و می گویم : نه از او مهمتر ! ادیت پیاف به دوره من نمی خورد .

با قیافه ای جدی می گوید :آره شما راست می گویید ولی ادیت پیاف صدای جادویی و خوبی دارد. خیلی ها برای دیدنش اینجا می آیند .

لبخندی می زنم و می گویم :می دانم . تعریفشان را خیلی شنیدم ولی امروز واسه یه نفر دیگه اومدم . شما می توانید کمکم کنید ؟

نمی دانم چرا لبخند از روی  لب اینها در بدترین شرایط هم پاک نمی شود .

دوباره لبخند می زند و می گوید :سعی می کنم کمکتان کنم . دقیقا دنبال چه کسی می گردید ؟

خوبه .اینجا وقتی مرده ها را خهم خطاب می کنی از عبارت "چه کسی" استفاده می کنندو نم یگویند دنبال کدام "مرحوم" می گردید . با این باغی هم که من دیدم "مرحوم "غلط می کند مرده بماند در این صفا و هوا و سبزی و طراوت .

نفسی می گیرم و می گویم : احمد کایا !

بعد گمان می کنم شاید اینجا اسمش را جور دیگر تلفظ کنند پس می گویم : احمد کایا یا احمت کایا .

 

 

سرش را به چپ و راست تکان می دهد و می گوید : نمی شناسمش .

قیافه ام جدی می شود.می گویم :چطور نویسنده های ایرانی را می شناسید ؟ به نظرم برای دیدن احمد کایا هم باید اینجا زیاد بیایند.

می پرسد :کجایی هستند ایشان ؟

می گویم : به شناسنامه ترک است .

و در دلم می گویم انگار این گوشه و وطن برایش کوچک بود . کایا جهان وطن است .

می گوید :نمی شناسم . باید از روی نقشه بگردید و پیدایش کنید .

نقشه ای از او می گیرم و تشکر می کنم و خداحافظی .

از در کوچک سمت جنوب غربی وارد باغ می شوم . دومین بار است که اینجا می آیم .

 دوباره  گیر داده ام به خودم و مغز شروع کرده به پرسیدن درباره سئوال های بی جواب . از خودم می پرسم چه کسی اسم اینجا را گورستان گذاشته ؟و خودم سریع و بی معطلی حواب می دهم ،اینجا که سرشار از زندگی و حیات است و انگاری در یک محله یا شهرک زیبا داری گام بر می داری .فقط فرقش اینجاست که مردمان این شهرک به جای ایستادن روی دوپا دراز کش هستند یا به جای عمودی بودن افقی هستند .همین !

حین راه رفتن به نقشه نگاه می کنم . از بین لیست باید بگردم روی حرف K تا بیابم .

کوله روی پشتم سنگینی می کند . کمی کوله را پشت سرم جابه جا می کنم .نقشه را باز کرده ام و حین راه رفتم از بالا به پایین لیست را نگاه می کنم .

اوایل باغ هستم و سمت جنوب غربی را از شیب کمی که به سمت شمال بیشتر می شود بالا می روم .

جمعیت کمی در باغ آهسته و آرام از گوشه و کنار قدم زنان در حال عبورند. حسابی رفته ام توی نقشه .

-هی!

یک نفر از پشت سر صدایم می زند . می ایستم . نقشه را جمع می کنم و رویم را بر می گردانم .

-منو صدا زدید ؟

به سختی انگلیسی صحبت می کند .

-میشه از من و همسرم عکس بندازید؟

-اوه ! البته . چرا که نه !

بر می گردم و چند قدم آمده را برعکس و رو به سمت سرپایینی می روم تا به آنها برسم .

مردی است چهل و چند ساله با مو های جو گندمی و قدی بلند و زن همراهش از او بلند قدتر و پیرتر ولی با مو های بلوند . هر دو لبخند می زنند و عذرخواهی می کنند به خاطر زحمتی که قرار است بکشم .

دوربین را به من می دهد و طریقه عکس گرفتن را یادم می دهد و می گوید :" لطفا طوری بگیر که این مزار توی کادر باشد ."

و به سمت مزار می رود .

-می پرسم کی خوابیده داخل این مزار ؟

و در حین پرسیدن دوربین را جلوی چشم می گیرم و زوم می کنم روی مزار تا کادر را پیدا کنم .همه چیز در صدم های ثانیه اتفاق افتاد . مطمئنم که به ثانیه نکشید.

سئوالم از مرد هنوز توی فضا غلط می خورد و جواب نگرفته بودم .لابدچند ثانیه ای طول خواهد کشید تا سئوال به گوش این مرد برسد و بخواهد جوابم را بدهد .اما قبل از آن ، از طریق چشمی دوربین پاسخ سئوالم را گرفتم .

باورتان بشود یا نشود این مزار احمد کایا بود .

کادر مورد نظر را پیدا کرده بودم اما دوربین را پایین آوردم و به چشمان مرد خیره شدم .

-arkadash haralisan?

گل از گلش می شکفد . انگاری زبان همدیگر را می فهمیم و دیگر لازم نیست برای صحبت کردن خودمان را زحمت بدهیم .

-      دیار بکر!

و از من می پرسد کجایی هستم و می شنود از آذربایجانم و بلافاصله به نام این بوم نازنین عزیز تری رامی چسبانم:آذربایجان ایران!

خوشحال می شود .دستش را جلو می آورد برای دست دادن و به قول عرب جماعت مصافحه و لبخند می زند و به همان زبان مشترک تازه یافته می پرسد :خوب چرا عکس نمی گیری؟

می گویم : می دانی! امروز فقط به قصد دیدار احمد کایا آمده بودم .

 

 فکر می کردم پیدا کردنش سخت باشد . آن خانوم مسئول درب پایین  نمی شناختش. باخودم فکر میکردم خیلی طول می کشد پیدا کردنش .حالا دیدن شما خیلی برایم جالب و عجیب بود . نکند شما نشانه باشید یا یک آدرس گویا ؟ حسم می گوید عکسی که در پی اش هستید ،برای من هم پیامی داشت وگرنه به جای من می توانست کس دیگری از اینجا رد شود و حتما هم از من بهتر از شما و مزار مورد نظر ، عکس می انداخت .

همسرش در تمام این مدت فقط نگاهمان می کند و بی آنکه بداند در مورد چه جیزی حرف می زنیم مکالماتمان را گوش می دهد .

-بله جالبه ! تو احمد کایا را می شناسی ؟

-بله . خیلی زیاد و کارهایش را خیلی دوست دارم .

و بعد برای اینکه نشانش دهم شروع کردم به خواندن ترانه giderim:

Artık seninle duramam
Bu akşam çıkar giderim
Hesabım kalsın mahşere
Elimi yıkar giderim
Sen zahmet etme yerinden
Gürültü yapmam derinden
Parmaklarımın üzerinden
Su gibi akar giderim

 

و از نیمه های راه مرد نیز با من همراه می شود . زن بی آنکه چیزی از مکالماتمان سر در بیاورد می فهمد که چه می کنیم و پی چه چیز هستیم . او نیز این ملودی را می شناسد ،لابد ترانه محبوب همسرش را بارها و بارها گوش داده است . از اینجا به بعد او نیز با زبانی که هنوز نمی دانم چیست ،سعی می کند با ما و ملودی مان همراهی کند .

موسیقی زبان مشترک همه ملت هاست .موسیقی مرزها را می شکافد و اصلا موسیقی همیشه نسبت به مرزها و حریم ها بی احترام بوده . موسیقی با پراکندگی پیوند دیرینه دارد و خوب پراکنده می شود در سراسر گیتی ،اگر که باید بشود!  موسیقی زبان رایج جهان وطن هاست .موسیقی زبان اشاره همه گنگ زبانان مانده در سرزمین های بیگانه است .

هوای باغ تمیز و برای خواندن مهیاست . دلم می خواست دوربینی از آن بالای سرم موقعیت من ،این مزار و این دو نفر را ثبت و ضبط می کرد تا بعدها ببینم در یکی از خوش ترین لحظات عمرم از بالا چگونه حالی دارم . جسی داشتم پارادوکسیکال . هیچگاه در گورستانی اینچنین آرامش نداشتم ،همچنان که هیچگاه در هیچ گورستانی در دنیا آمواز نخوانده بودم:

Artık sürersin bir sefa
Ne cismim kaldı ne cefa
Şikayet etmem bu defa
Dişimi sıkar giderim
Bozar mı sandın acılar
Belaya atlar giderim
Kursun gibi mavzer gibi
Dağ gibi patlar giderim
Kaybetsem bile herşeyi

حسابی جو گیر شده ام . دوربین را می گذارم توی جیب و حین خواندن به مزار نزدیک می شوم . دست دوست ترک رامی گیرم و بعد دست همسرش را . گرد مزار می نشینیم و در تمام این لحظات هر دو می خوانیم و زن نیز با ملودی همراهیمان می کند .

دلم می خوست موقعیت احمد را در چنین شرایطی تصور کنم . از آن پایین دراز کش و افقی ما را می بیند ؟ به حماقت ما می خندد یا از سرخوشی ما شاد است ؟از اینجا به بعد ترانه را خوب بلد نیستم . مرد ترک باید همراهی کند که می کند . ظاهرا ترانه را کامل از حفظ است :

Bu aşkı yırtar giderim
Sinsice olmaz gidişim
Kapıyı çarpar giderim
Sana yazdığım şarkıyı
Sazımdan söker giderim
Ben ağlayamam bilirsin
Yüzümü döker giderim

مزار پر از دسته های گل است که در سرمای این دو سه روز یا یخ زده اند و یا در گرمای روزهای قبل خشکیده اند . و آن طرف تر دو سه شمع خاموش و یک کاور پلاستیکی روی مزار است . به کاور نگاه می کنم .پر است از کاغذهای ریز و درشتی که دوستداران احمد کایا در همین حس و حالی که من و این مرد ترک داشتیم به وقت زیارت مزار ،بر بالای سرش نوشته اند و اینجا روی مزار برایش جا گذاشته اند تا اگر احیانا شبی از شب ها از این خانه آرام خسته شد و خواست بیرون بزند برای خواندن ،نگاهی هم به این دست نوشته ها بیندازد .

قطعه آخر ترانه است . آنجا که در جمله آخر دست ها را باید از هم گشودن و دو انگشت دست راست را ایستاده نگه داشتن و دیگر انگشتان را بستن ،تا با انگشتان یک دست، تپانچه ای خیالی درست کنیم و به سمت راست گیجگاه نزدیکش کنیم برای چکاندن تیر آخر و منتظر پاشیدن مغزمان باشیم ...یک حس غریب و البته عجیب !....این مغز ترانه :

Köpeklerimden kuşumdan
Yavrumdan cayar giderim
Senden aldığım ne varsa
Yerine koyar giderim
Ezdirmem sana kendimi
Gövdemi yakar giderim
Bettua etmem üzülme
Kafama sıkar giderim

 

و هر دومان در برابر چشمان متعجب این زن ،بعد از این آخرین جمله تصمیم گرفتیم برای زمانی بمیریم و مُردیم . چند ثانیه یا چند وقت بعد 

دقیقش را نمی دانم ، دوباره متولد شدیم یا شاید هم خودمان را از خاکسترمان باز آفریدیم .

شاهد همین زن است و آنکه این پایین خوابیده و دیگر هیچ، که تا چند ده متری آن اطراف پرندگان هم نخواسته بودند عیش کوک ما را بر هم زنند.تازه آن اطراف آدمیزاد عمودی و زنده هم شده بود کیمیا!

 

بعد از ترانه خوانی ،کنار مزار نشستیم و از خودش گفت . فوتبالیست بود و سال های زیادی را در باشگاه های هلند توپ زده بود و بعد از پایان دوران حرفه ای ورزش هم همانجا مانده بود و ازدواج کرده بود .

پس این زن با آن زبان عجیبش هلندی بود . چه زن آرام و پرحوصله ای است .همچنان به مکالمه ما گوش می دهد و فقط لبخند می زند .

گفت که از این فرصت استفاده کرده و آمده چند روزی را استراحت کند و خواسته به همسرش نشان دهد که  آنها هم هنرمندانی قابل احترام دارند .

جمله اش را تکمیل کردم : و البته غریب!

 

آهی کشید و سرش را به پایین انداخت گفت : بله غریب ! راستی چرا باید مزارش اینجا باشد ؟

دستی به پشتش زدم و گفتم : ناراحت نشوی رفیق ! ولی به قول "گولتن هایال اوقلو" همسرش ترکیه لیاقت و شایستگی آن را ندارد که مردی چون کایا در آن دفن شود .

دوباره سرش را پایین انداخت و گفت : آره حق با گولتن است .مانده تا بفهمیم کایا کیست ؟ مانده تا شایستگی حفظ این مزار و جسد را داشته باشیم .

سرم را بردم بالا تا ببینم کایا در این کادر و زاویه دقیقا چه چیز را می بیند و بعد ادامه دادم : و تا آن روز پرلاشز افتخار میزبانی این صدای جاوید را خواهد داشت و این باغ زندگی او را در میان خود آرام و در ناز نگه خواهد داشت .

خنده تلخی کرد و گفت : بله ...تا آن روز .

خنده تلخی کردم و بعد نفسی تازه کردم و  گفتم : پاشو تا ازشما عکس بگیرم . سعی می کنم به احترام کایا بهترین عکس عمرم را بگیرم.

پاشدیم و کادر را بستم زن و مرد و احمد کایا را توی کادر مرتب کردم . زن و مرد هر دو صاف ایستاده بودند و زل زده بودند به دوربین . سرم را از پشت دوربین بیرون آوردم و گفتم : احمد جان کمی درست تر بایست .تو کادر نیستی .

مرد شروع کرد به بلند بلند خندیدن و گفت :راست میگه احمد جان.صاف بایست !

و احمد انگار بازیش گرفته بود با ما .

 

بعد از چند دقیقه از آنها خداحافظی کردم و جدا شدم . تا انتهای باغ رفتم و وقت برگشت دوباره بر مزارش رسیدم . حمد و سوره ای خواندم . در تمام این لحظات یاد ترانه ی Bir Anka Kuşu( مرغ عنقا یا ققنوس ) بودم .

به خودم قول دادم این ترانه را درست و درمان ترجمه کنم . آهنگ عجیب و غریب و سحر انگیزی است . باید حتما بشنوید .

دوباره کنار مزار نشستم و سعی کردم خاطرات سال های گذشته را مرو کنم . من هم مثل خیلی ها بصورت زنده شاهد آن برنامه زنده بودم پر سر و صدای کایا بودم و اصلا از همانجا بود که کایا را شناختم.

.

.

.

سال 1998 بود . برنامه را از تهران بصورت زنده می دیدم . انتخاب بهترین ترانه ترکیه بودو کایا به خاطر ترانه giderim قرار بود جایزه بهترین ترانه را بگیرد . تا نیمه های مراسم همه چیز روال عادی داشت و غوغا از زمان روی سن آمدن کایا شروع شد روی سن آمد و گفت :

"من یک ترانه کردی (کاروان) در آلبوم جدیدم خوانده ام،برای اینکه خواننده ای هستم با ریشه کردی! شک ندارم کمپانی های موسیقی فراوانی در ترکیه مایل به پخش این آلبوم من هستند!ترکیه مشکلی با نام کردستان دارد و من هیچ وقت از بازگو کردن این مشکل برای کسانی که منکر حقیقتند ، خسته نمی شوم."

بعد سر و صدا بالا گرفت و جماعت شروع کردند به فریاد زدن. کایا را از روی صحنه پایین کشیدند و بدون آنکه جایزه اش را بگیرد از سالن بیرون انداختند و بعد از آن "سردار اورتاج" روی صحنه رفت و سعی کرد با خواندن یک سرود ملی فضای سالن را عوض کند.

همین اتفاق مقدمه ای شد برای سیل اتهام بعدی به سوی کایا . فردای آن روز روزنامه حریت تیتر زد : وای بر تو بی شرف!

 و خیلی زود  هم دادگاه جنجالی او برگزار شد و به اتهام های بی اساسی محکوم شد اما به قید وثیقه توسط وکلایش آزاد شد .

چند ماه بعد از این ماجرای جنجالی برای همیشه ترکیه را ترک کرد و به بهانه کنسرتی در پاریس برای همیشه کشورش را از وجود خود محروم کرد و هیچوقت کالبدش نیز به ترکیه نرسید .

.

.

.

 

این روزها به جسد بی جان زیاد فکر می کنم . یه این فکر می کنم که اگر جسدی بازمانده ی جان یک هنرمند باشد تکلیف ما با آن چیست ؟آیا جسد بی جان یک هنرمند بعد از مرگش اهمیت دارد یا نه ؟ خیلی ها معتقدند هنرمند با آثارش خود را جاودانه می کند و بعد از آن کالبدش مهم نیست اما به نظر برخی مثل من  که در زیر خاک نیز دنبال نشانه ها هستند ،کالبد و مزار نیز مهم است .

 

مهم است که هنرمند بعد از ترک کالبد نگران باقیماند ه های زمینی اش نباشد و مسئول این رفع نگرانی نه خانواده هنرمند است و نه دولت ها و حکومت ها ،که در برابر جاودانگی و اصالت هنر ،ناپایدارند و گذرا.

شاید مسئول اصلی طرفدارن و دوستداران هستند که هر کدام به اندازه ای و سهمی از اثر هنرمند لذت برده اند .

اگر این مسئولیت را بین دوستدارن تقسیم کنیم و این مسئولیت را به تکلیفی از جنس تکلیف اجتماعی مبدل کنیم ،دیگر هیچ هنرمندی قبل از مرگ فرصت گرانقدری را که می تواند صرف خلق هنر کند ،برای اندیشیدن به کالبد بی جانش نمی کند .

با گوش های خودم شنیدم از زبان هنرمندان غربت نشین دلهره هاشان را در باره مرگ .

 

اما در مورد هنرمندانی چون کایا هنوز هم با نظر همسر عزیزش "گولتن هایال اوقلو" موافقم . هر ملتی باید هنرمندش را فرا و ورای دیدگاه و نظر و مرام و مسلکش و فقط به صرف هنرش قدر دهد و بر صدر نشاند و اگر اینگونه نکندحتما مرتکب خطایی بزرگ و تاریخی می شود . هنرمند جزو سرمایه های ملی یک کشور محسوب می شود و من اتفاقا جسد بی جانش را نیز سرمایه ملی محسوب می کنم .

بیچاه ملتی که سرمایه های ملی اش را اینچنین مفت از دست دهد و خوش به حال ملتی که اینچنین از هنرمندان غریب استقبال می کند و در چنین صلح و صفایی به کالبدشان را به آغوش می کشند .

 

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۳/۱۰/۱۲ - ۱۵:۳۱
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات