محمدحسن ابوحمزه، نویسنده انقلاب و دفاع مقدس، داستانی با عنوان «رسم قمار باز» نوشته است، که به واقعیتی تلخ در گروههای تکفیری اشاره دارد.
سوخت وخاکستر شد.حالِ یک قماربازحرفه ای اماشکست خورده را داشت. مثل آخرین باخت بزرگ درکاباره ویلیام هیل درشهر«وودگرین».رسم قمارآن بود ، ندیده باید انتخاب می کرد. آن روزهاتازه قول تابعیت بریتانیارا به او داده بودند.اماوقتی همه پول هایی راکه از کشور خودش آورده بودسرمیزقمارباخت ودرکارش گره افتاد.به پیشنهادهم قمارش “عمرأموازی” ، مدتی توی قفس های شش گوشِ مسابقات کشتی کج رفت،مسابقه مرگ داد امادرآمدش آن چنان نبودکه بتواندشرایط سخت تابعیت را برای اوفراهم کند.چقدرپول داده بودتا زبان “ولزی” رایاد بگیرد همه اش داشت هَدر می رفت.
همیشه فکرمی کردباخت بزرگ زندگی اش همان بودتااین که پیشنهاد خوبی به اوشد.پیشنهاد ی که هم باختش راجبران می کرد وهمه مقررات را زیرپا می گذاشت ، تابعیت را برای او به ارمغان می آورد.
به پیشنهاد که جواب مثبت داد،لباس سیاه رزم پوشیدآماده جنگ شد. توی فرودگاه عُمر گفت:
«بااین کارهم دنیاراخواهی داشت هم درآخرت بهشت را،هرسربریده یک کلید بهشت است.»
ضامن جلیقه انتِحاری راکشید،جانش که آتش گرفت نه ازپرنده سبزخبری بودونه خودرادر بهشت دیداما جهنم واقعی را با پوست وگوشتش لمس کرد. دیرفهمیدهمه آن وعده هادروغ بود.
دوباره باخته بود.این باخت ازباخت کاباره «هیل» هم بزرگ تربود،این بارزندگی خودرا باخته بود،برای بهشت دروغین. هیچ یک ازسرهایی که بریده بود به اوکلید بهشت را ندادند، حتی سر دخترک هفت ساله شهررقه.
وقتی دخترک راکه درکنج خانه مخفی شده بودگیرانداخت ، به یاد دوران کوچکی خواهرش افتاد.اوچشم می بست وخواهرش مخفی می شد.خواهرش که اورا هم به «بن سلیمان» باخته بود. سرش کلاه رفته بود ، تنها و سرگردان در برزخ منتظر سرنوشت شوم خود مانده بود.