فراموش کردم
اعضای انجمن(461) ارتباط با مدیریت انجمن طریقه آپلود عکس ، فیلم وموسیقی میانالی از نگاهی متفاوت طریقه قرار دادن موسیقی و کلیپ در مطلب
جستجوی انجمن
حامد رستمی کیا (parlag-ulduz )    

اصلی و کرم داستان عاشقانه ترکی (به زبان فارسی)

منبع : http://www.dibache.com/text.asp?id=2438&cat=54
درج شده در تاریخ ۹۱/۰۷/۲۳ ساعت 10:16 بازدید کل: 5986 بازدید امروز: 4559
 

 

در شهر گنجه كه سبز و كهنسال بود اربابي عادل و باخدا به اسم" زياد خان" بود كه فرزندي نداشت. او بارعيت از هر كيش و مذهبي كه بودند مهربان بود و حتي خزانه‌داري داشت مسيحي به نام " قارا كشيش" كه چون دوچشم خويش از او مطمئن بود. ازبختِ بد ِروزگار او نيز فرزندي نداشت.

روزي دومرد سفره‌اي دل می‌گشايند و عهد می‌بندند كه اگر خدا آنان را به آرزوهاشان برساند و صاحب فرزندي شوند و يكي دختر باشد و ديگري پسر آنها را به عقد هم در آوَرَند. دعاهاشان مستجاب می‌گردد و بعد از نه ماه و نه روز هركدام صاحب فرزندي می‌شوند. زياد خان صاحب پسري به نام " محمود " می‌گردد و قارا كشيش صاحب دختري به اسم مريم.

آنان دور ازچشم هم بزرگ می‌شوند و محمود به مكتب می‌رود و مريم پيش پدرش به در س و مشق می‌پردازد. پانزده سالشان می‌شود و براي يكبار هم شده همديگر را نمی‌بينند.

روزي محمود هوس شكار كرده و با لله اش"  صوفي " از كوچه باغي می‌گذشت كه شاهين از شانه اش پر می‌گيرد و در هواي صيد پرنده اي سوي باغي می‌رود و محمود هم به دنبال اش كه ببيند كجا رفت.

محمود خود را به باغ می‌رساند و وقتي شاهين را رو شانه ي دختري می‌بيند و نگاهشان درهم گره می‌خورَد ، محمود از اصل اش می‌پرسد و او می‌گويد:

" اصل ام از تبار زيبايان و قبله ام قبله ي نور و يك عالم از قبيله ي شما جدا. مريم هستم دختر قارا كشيش." كَرَم "كن و بيا شاهين خود ببر!"

محمود می‌گويد : « از اين به بعد تو ا" اصلي " باش و من " كَرَم".» 

كرَم انگشتري اش را به اصلي و اصلي  هم دستمال ابريشمی‌اش را به كَرَم می‌دهد.

كرم تا باشاهين اش از باغ بيرون می‌آيد ، مدهوش و بي طاقت از از پا می‌افتد و " صوفي " می‌شتابد تا ببيند چه خبر است كه می‌فهمد درد عشق به جان اش افتاده است.

كَرَم به صوفي می‌گويد:

" چشمانش در روشني، ستاره هاي آسمان بود و شرر هاي نگاهش شعله ي آتش داشت.آتش عشقش در جانم گرفت و اين تب مرا خواهد كشت."

كَرَم در بستر بيماري می‌افتد و هر حكيمی‌كه به بالين اش می‌آيد چاره ي دردمندي اش را دوايي نمی‌يابد.

طبيبان در درمان اش عاجزمی‌شوند و اما پيرزني عارف ، از درد عشق می‌گويد. صوفي هم كه تا حالا مُهرِ سكوت برلب زده بود به ناچار، پرده از راز عشق او برمی‌دارد.

زياد خان ، قارا كشيش را فرا می‌خواند و می‌گويد:

" بي آنكه ما درفكرش باشيم ، تقدير كار خودرا كرده است. عشق مريم ، آرام و قراراز محمود گرفته و حالا وقتش است كه به عهد و پيمان خود عمل كنيم."

قارا كشيش از اين حرف برآشفته شده و می‌گويد

" ميداني كه كار محالي است ! شما مسلمانيد و ما ارمني. دين و آيين ما فرق می‌كند."

زيادخان از اين حرف يكّه خورد و گفت:

" ارمني و مسلمان كدامه ؟ همه بنده ي خداييم و هر كاري راهي دارد. مرد است و عهدش!"

قارا كشيش مهلتي سه ماهه خواست كه سورو سات عروسي را جور كند و مژده به كَرَم بردند كارها روبه راه است."

سرِسه ماه ، كرم از كابوسي شبانه برخاست و افتاد به گريه و زاري و تا پدر ومادرش آمدند گفت:

" خوابي ديدم كه بد جوري مرا ترساند. ديدم طوفان شده و اصلي اسير گرد و غبار ، مرتب ازمن دور می‌شود. در جايي بودم كه درختان شكسته بودند و باغها همه ويران. هيچ جا و مكاني برايم آشنا نبود."

صبح كه شد رفت اصلي را ببيند وداخل ِباغ ، دختري ديد كه فكر كرد اصلي است و شعري برايش خواند. اما دختره كه روبرگرداند ديد اصلي نيست و وقتي از زبان اوشنيد كه شبانه از اينجا گريخته اند طنين ساز و نوايش

گوش فلك را پر كرد:

" برف كوها آب و آبها سيل شود و زمين را در خودببلعد كه در چشمانم ، عالَم همه تيره است.  می‌تقدير و ساقيِ فلك در گردش و بزمند و اين باده بر ما نوش باد. غمخوارم باشيد و برايم دعا كنيد كه شاهين نازنينم را از آشيان دزديده اند. من دنبالش می‌روم و اما اين سفررا آيا برگشتي نيز خواهد بود ؟"

پدر هرچه اصرار و التماس كرد از سفر بازنمانْد وو رفت كه ازمادرش " قمر بانو " حلاليت بخواهد.

لحظه ي وداع بود و صوفي و كرم آماده ي راه. آنها گاهي تند و گاهي آرام می‌رفتند و نه شب حاليشان بود و نه روز كه كه روزي از كارواني سراغ گرفته و فهميدند كه قارا كشيش و عائله اش در گرجستان اند. در راه به دسته اي درنا برخوردند كه دل آسمان را پركرده و می‌رفتند طرف " گنجه " كه كَرَم با ساز ونوا از شورعشق اش با آنها سخن ها گفت.

به گرجستان كه رسيدند خبر كشيش را از " تفليس " گرفتند. نزديكي هاي تفليس بودند كه كنار رود" كور چاي " به عده اي جوان برخورده و آنها وقتي گوش به ساز و آواز كرم دادند نشاني كشيش را از او دريغ نداشتند.

كشيش كه از ديدن كرم جا خورده بود گفت:

" از كاري كه كرده ام پشيمانم. اصلي آنقدر ازدوري تو دررنج است كه لحظه اي آرام نمی‌گيرد."

اصلي و كرم همديگر را ديدند و و قتي شرح عشق و فراق گفتند كرم گفت:

" فردا به عقد هم درخواهيم آمد و چقدر مسرورم فقط خدا می‌داند!"

كرم و صوفي شب را آرام و مطمئن می‌خوابند و اما شبانه ، باز كشيش ، اصلي را  زوركي با خود می‌برد.

سحرگاهان كه كرم می‌فهمد باز رودست خورده است از راه و بيراه می‌روند كه شايد خبري ازآنها بگيرند. كرم لباس خنياگري به تن داشت به هر جا كه می‌رسيد ساز و نوايش را كوك كرده و از دلداده ي دلبندش می‌پرسيد.

صوفي و كرم ردپاي آانها را از شهرهاي " قارص "و " وان " می‌گيرند و تا می‌پرسند می‌گويند كه تازه راه افتاده اند.

اما بشنويم از كشيش كه به " قيصريه " می‌رسد و از پاشاي آنجا امان می‌خواهد و از او قول می‌گيرد كه نشاني او وخانواده اش ، مخفي بمانَد.

كرم و صوفي سرگشته و آواره ي شهرهاهستند و هيچ خبري از اصلي ندارند كه روزي در گردنه اي گير افتاده و مرگ را درجلوي چشمان خود می‌بينند. برف و بوران كم مانده بود آنها را از بين ببرد كه ناگهان ،  يك مرد نوراني می‌بينند كه از مِه در آمد ه وبه آنها می‌گويد:

" غم نخوريد و چشمانتان را يك لحظه ببنديد."

آنها تا چشم بر هم می‌زنند خود را در محلي باصفا ديده و هر چقدر می‌جويند خبري از آن مرد نوراني  نمی‌يابند. در اين هنگام يك آهوي زخمی‌، هراسان و گريزان خود را به كَرَم می‌رسانَد و كرم اورا پناه داده و از تير رس صياد دورش می‌كند  و باز به همراه صوفي راه می‌افتند. بين راه به قبرستاني می‌رسند و كرم ، كله ي خشكيده اي می‌بيند و با او راز دل می‌گويد. همانطور كه با دشتها ، كوهها ، و چشمه ها درد دل می‌كرد. می‌رسند به " ارزروم " و می‌فهمند كه كشيش و خانواده اش در قيصريه اند.

دشت و دمن سر سبز بود و نوعروسان و دختران در گشت و گذار و خنده هاشان با غمزه و عشوه آميخته. كرم كه غبار و خستگيِ راه به تن اش بود و لباسهاي مندرس و زلفان بلندش با ريش و پشم صورتش قاطي شده بود ، به همراه صوفي در كوچه باغهاي قيصريه بودند كه بگو بخند نازنينان اورا متوجه آنها نمود و ناگاه در ميان آنان "اصلي " را ديد. در نگاه اول اصلي اورا نشناخت و اما به يكباره فهميد كه اوست و مدهوش بر زمين افتاد. وقتي به خود آمد و از آن خنياگر خبر گرفت گفتند : " ژنده پوشي بود كه از در باغ رانديمش. "

كرم كه سوگلي اش را باز يافته بود رو به حمام و بازار قيصريه نهاد و با ظاهري آراسته و لباسهايي فاخر ، برگشت منزل كشيش و با اين بهانه كه درد دندان دارد مادر اصلي او را به خانه راه داد و از دخترش خواست سرِ او را بر زانوان اش بگيرد تا دندان او را اگر كشيدني است بكشد و اگر مرهمی‌می‌خواهد دوا و درمان كند. اصلي هم بي آن كه به رويش بياورد چنين كرد و اما از احوال آنان حالي اش شد كه اين بايد كَرَم باشد. مادر اصلي گفت:

" تو دردت چيزديگري است و دندان را بهانه كرده اي. اما نوشداروي تو پيش من است و همين حالا بر می‌گردم."

مادر اصلي سراسيمه از خانه بيرون زد و رفت كليسا كه  قاراكشيش را خبر كند.  اصلي و كرم تنها ماندند و از عشق و دلدادگي آنقدر گفتند و گفتند كه زار گريستند و آخر سر " اصلي " گفت:

" حكم است كه سر از گردنت بزنند و اما من نامه اي به سليمان پاشا می‌نويسم و در آن از عشق سوزان خود و سرنوشت تلخي كه داشتيم سخن می‌گويم. او شاعر است  و شايد كه عشق را بفهمد. "

اصلي نامه اش را تازه تمام كرده بود كه فرّاش هاي پاشا سر رسيده و اورا كت بسته بردند به قصر قيصريه. سليمان پاشا كه به قارا كشيش قول داده بود كرم رابخاطر مزاحمت به ناموش او مجازات كند تا نامه ي اصلي را ديد و خواند ، درنگي كرد و گفت :" ماجرا را ازاوّل بگو كه من خوب بفهمم."

 كرم كه همه را گفت پاشا خواست امتحان اش كند و پرسيد:

" مگر قحطي دختر بود كه زمين و زمان را به دنبالش تا اينجا آمده اي ؟"

كرم هم در پاسخ ، بانغمه ي ساز و نواي سحر انگيزش چنين گفت:

" اي سروران ، اي حضرات من از راه عشق ، خود هزاران بار برگشته ام و اما دل ، برنمی‌گردد. آتش شوري در دلم افتاده كه من از بيم آن می‌گريزم و اما دل با لهيب شعله هايش می‌آميزد و هيچ ترسي ندارد. گناه من نيست ، گناه دل است!"

پاشا خواهري داشت " ساناز" نام و خيلي باتدبير. از پاشا خواست كه به او نيز فرصتي دهد تا اين خنياگر عاشق را بيازمايد.

او دسته اي دختر و نوعروس با قد و قواره ي يكسان و لباسهاي همسان آماده كرد وبه قصر آوردكه اصلي نيز بين آنها بود. چهره ي دختران همه پوشيده بود و چشمان كرم بسته و يك به يك از جلو او می‌گذشتند و او در ميان تعجب همگان، بانغمه و نوا و الهام غيبي ، نام و رسمشان را يك به يك می‌گفت و نوبت اصلي كه شد اورا هم شناخت. همه احسن و بارك الله گفتند و نوبت رسيد به امتحاني ديگر. اورا به گورستاني بردند كه مردم پشت ميّت به نماز ايستاده بودند و از كرم خواستند كه نماز ميّت را تو بخوان. كرم به نماز ايستاده و گفت:

" حالا من نماز زنده ها را بخوانم يانماز مُرده را ؟"

سليمان پاشا و وزير و اعيان همه يكصدا آفرين گفتند. كرم فهميده بود مرده اي در كار نيست و آن مرد كفن شده زنده اي بيش نيست و سوگواري ها همه ساختگي اند.

ساناز از پاشا خواست كه هر چه زودتر ترتيب عروسي اصلي و كرم را بدهد كه اين همه جور و ظلم بر عاشقان روا نيست. پاشا به كشيش گفت اين عروسي بايد سر بگيرد و كشيش نيز باروي خوش پذيرفت و اما مهلتي سه روزه خواست. او باز شبانه گريخت و كرم از نو ، آواره اي غريب كه به دنبال اش تا شهر حلب رفت. كشيش كه می‌دانست كرم دست بردار نيست و باز خواهد آمد اين بار تصميم گرفت كه تار سيدن كرم ، اصلي را شوهر دهد و خيال اش تخت شود كه او هم از اين گريزها و سفرها ، تا بخواهي خسته و آزرده بود.

كرم در حلب می‌گشت و با ساز خود در قهوه خانه ها و ميدان ها می‌نواخت و می‌خواند كه روزي " گولخان " يكي از سردارهاي پاشا از ساز و آواز او خوش اش آمد و او را چند روزي در خانه مهمان كرد. از شنيدن سرنوشت اش حالي به حالي شد و سوگند خورد كه اگر سوگلي اش اينجا باشد حتما اورا به دلداده اش خواهد رسانيد. از پيرزني مكّار خواست كه از زنده و مرده ي اصلي خبر بياورد وهزار درهم طلا بگيرد. تا كه روزي پيرزن خبر آورد و گفت:

" اگر ديربجنبيد كار از كار گذشته و  اصلي را شوهر خواهند داد."

گولخان پيش پاشا ي حلب رفت و حكايت اصلي و كرم كه گفت يك ديوان عدالت تشكيل گرديد و بعد از شور و مشورت  ، رأي به وصال عاشقان دادند. قارا كشيش اما مهلتي يكروزه خواست كه پاشا گفت:

" اصلي امشب را در قصر می‌ماند و تو نيز فقط فردا را فرصت داري كه سورو سات عروسي را جوركني!"

قارا كشيش ، كه در آيين اش تعصب داشت به مكر و جادو ، يك لباس سرخ عروسي حاضر كرد  و فردا ، رفت به قصر و ضمن ابراز شادي ، از دخترش خواست كه لباس عروسي را به تن كند كه همين امشب عروس خواهد شد.

به امر پاشا عروسي سر گرفت و و وقتي اصلي و كرم به حجله می‌رفتند از خوشبختي و خوشحالي در پوست خود نمی‌گنجيدند. عاشقان در حجله بودند كه اصلي گفت:

" پدرم سفارش كرده كه دگمه هاي لباسم راحتما  تو بازكني!"

كرم اما هر چه كرد دگمه ها باز نشد كه نشد. با سِحرِ سازو نوايش التماس به درگاه حق برد و از دگمه ها يكي باز شد و اما تا دگمه ي بعدي راخواست باز كند دگمه ي فبلي چفت شد. ساعتها با دگمه ها ور رفت و فقط يك دگمه مانده بود بازش كند كه آتشي جست و به سينه ي كرم افتاد. كرم در شعله اش سوخت و با فغان اصلي ، مادرش به به اتاق زفاف آمد و ديد كه از كرم جز خاكستري بر جا نمانده است و فوري ، خبر به كشيش برد.

چهل روز و چهل شب ، اصلي از كنار خاكسترها ي كرم جُم نخورد و فقط يكسر گريست. چهل و يكمين روز ، گيسوان اش را جارو كرد و خاكستر ها را داشت جمع می‌نمود كه آتش زير خاكستر ، زلفانش را شعله وركرد و او هم به يكباره سوخت و خاكستر شد. خبر كه در شهر حلب پيچيد دل ها همه محزون شد و به دستور پاشا ، قارا كشيش و زن اش را بخاطر طلسمی‌كه كرده بودند گردن زدند.

خاكسترهاي اصلي و كرم را نيز در صندوقچه اي ريخته و در جايي مصفا به خاك سپردند.  گنبدي از طلا نيز بر مزارشان ساختند و زيارتگاه دلهاي باصفا گرديد.

روايت اين است كه تا صوفي زنده بود ، مجاور آن آرامگاه بود. آرامگاه عاشقان!

پژوهش ، بازنويسي به تركي آذري و ترجمه به فارسي : عليرضا ذيحق

موسیقی بدون کلام متن : ساری گلین نواخته شده توسط فریبرز لاچینی

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۱/۰۷/۲۳ - ۱۰:۵۹
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)