فراموش کردم
رتبه کلی: 6


درباره من
بگذارید این وطن دوباره وطن شود.

بگذارید دوباره همان رویایی شود که بود.

بگذارید پیشاهنگ دشت شود
و در آنجا که آزاد است منزلگاهی بجوید.

(این وطن هرگز برای من وطن نبود.)

بگذارید این وطن رویایی باشد که رویاپروران در رویای
خویش داشته اند

بگذارید سرزمین بزرگ و پرتوان عشق شود

سرزمینی که در آن، نه شاهان بتوانند بیاعتنایی نشان دهند نه ستمگران اسباب چینی کنند ، تا هر انسانی را، آن که برتر از اوست از پا درآورد.

(این وطن هرگز برای من وطن نبود.)

آه، بگذارید سرزمین من سرزمینی شود که در آن، آزادی را با تاج ِ گل ِ ساخته گی ِ وطن پرستی نمی آرایند.

اما فرصت و امکان واقعی برای همه کس هست، زنده گی آزاد است

و برابری در هوایی است که استنشاق میکنیم.

(در این «سرزمین ِ آزاده گان» برای من هرگز
نه برابری در کار بوده است نه آزادی.)


لنگستن هیوز
===

تبریز

===

این طور هم نیست که علف در دهان داس بمیرد

===

متاهل

===

لیست سیاه تا آخرین روز فعالیتم خالی خواهد ماند.

===

کانال تلگرام :

ashke_mahtabb@
حامد رستمی کیا (parlag-ulduz )    
   
عنوان: نتونستم تاب بیارم،عکسی تاسف بار از کلاس درس استاد شفیعی کدکنی
نتونستم تاب بیارم،عکسی تاسف بار از کلاس درس استاد شفیعی کدکنی
کد برای مطالب، وب سایت و وبلاگ: بازدید کل: 894 بازدید امروز: 238
توضیحات:


چرا باید- به هر دلیل و بهانه ای- صبر کرد، تا پس از خاموشی شفیعی کدکنی، درباره ظلمی که به او و شاگردانش می شود نوشت؟ نه. من این ظلم را تاب نمی آورم و می نویسم:

اینجا کلاس درس مردی است که هیچ کس نمی تواند بگوید، پس از او شاعری خواهد آمد که نجوای غربت کویر و گون هایش با نسیم را بسراید! کوچکترین کلاس را در اختیارش گذاشته اند. شاگردان و مشتاقان کلاسش روز به روز افزون می شوند، اما از شمار صندلی های کلاسش روز به روز کاسته می شود! چنین می کنند تا دانشجویان مهمان کلاس ادبیات فارسی او برای دانشجویان دوره ارشد - دکترا- نتوانند در کلاسش جمع شوند. دانشجویان روی زمین می نشینند، کلاس کوچک است و صندلی ها معدود.
از آن همه کلاس فراخ و سالن های فراخ تر که در زیر همین کلاس کوچک قرار دارد و روحانیون و استادان محبوب و مجیز گوی حکومت، در آنها مدح قدرت و تاریخ اسلام و ادبیات عرب می گویند، همین کلاس محقر و کوچک را در اختیار شفیعی کدکنی گذاشته اند. با میزی که صندلی اش را به دانشجویان بخشیده تا روی پا نایستند. چه باک که خود ایستاده است؟

او ایستاده تاریخ ادبیات ایران است. ایستاده است تا از قصیدهای از زندان بیرون آمده مسعود سعد و ناصر خسرو بگوید؛ از دندان سوده رودکی، از مثنوی مولوی و عشق مولانا به شمس، از حافظ و عشق بازی های رندانه اش، از سعدی و جهانگردی هایش، از منوچهری که طبیعت چهار فصل سال ایران را سروده؛ از نازک خیالی های صائب تبریزی، از دوره های ادبی ایران و جهان و ...

به مرز آمدن و نیآمدن به دانشگاه رسیده است. تن تبدارش خسته شده از این همه محدودیت و فشار روانی که هدایت شده بر او تحمیل می شود.

می گوید، که شاید دیگر باز نگردد و نیآید. خسته شده، می رود که به شعر و کارهای تحقیقاتی اش روی ادبیات ایران برسد. هرگاه که از رفتن و نیآمدن می گوید، بغض در گلوی دانشجویانی که روی زمین می نشینند تا کلامش را به جان بخرند جمع می شود.

بر آن که چنین می رود، از آخرین های سلاله شعر ایران است. این ننگ و ظلم را به کجا باید برد؟ به چه کسی باید گفت؟ از کدامین "گلدسته" سر به آسمان سائید ایران می توان بالا رفت و دو دست را در دو سوی دهان گرفت و بانگ برداشت: آی مردم! بدانید با شریف ترین انسان های این مرز و بوم چه می کنند. تا آینده منتظر نمانید تا نسل های پس از ما، ویرانه های کاخ ستمکاران را ببینند. آنچنان که خاقانی "کاخ مدائن" را دید و به ستمکاران روزگار خویش بانگ برداشت: عبرت بگیرید:

های ای دل عبرت بین، از دیده نظر کن، هان

ایوان مدائن را، آئینه عبرت دان

...
(عکس کلاس درس شفیعی کدکنی را، از تهران، ارسال داشتند)

نقل از فیسبوک "علی خدائی"  
درج شده در تاریخ ۹۱/۰۳/۳۱ ساعت 21:42
برچسب ها:
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
تبلیغات

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
کاربران آنلاین (0)