فراموش کردم
رتبه کلی: 1917


درباره من
sana TFG
4ome riyaziye farzanegan
1374/4/22
*********************
بگذار هر روز رویایی باشد در دست
بگذار هر روز عشقی باشد در دل
بگذار هر روز دلیلی باشد برای زندگی...
sana_parniyan95 (parniyan95 )    

خودتون قضاوت کنید!!!!!!!!!

درج شده در تاریخ ۹۰/۱۲/۲۳ ساعت 22:03 بازدید کل: 296 بازدید امروز: 36
 

توی یه شهر نه چندان بزرگ پیر مرد 75 ساله ای با پسر و عروس و نوه ی 4 ساله اش زندگی میکرد.به خاطر کهولت سن،چشماش خوب نمیدید و دستاش لرزش داشت.سر میز شام ،مدام قاشق از دستش به زمین می افتاد.پسر و عروسش که دیگه کلافه شده بودن،تصمیم گرفتن که یه میز و صندلیه جدا برای پیرمرد توی یه اتاق دیگه بذارن.از اون به بعد،پیرمرد تنها غذا می خورد.در ضمن یه ظرف چوبی بهش داده بودن که اگه از دستش افتاد،نشکنه!و نوه ی 4 ساله اش فقط نظاره گر بود!

چند روز بعد از این ماجرا،وقتی که پسر بچه در حال بازی کردن با قطعه های چوبی بود،پدرش ازش پرسید:پسرم!چی داری میسازی؟پسرک گفت:دارم 2 تا کاسه ی چوبی میسازم که هر وقت تو و مامان پیر شدین،توش بهتون غذا بدم!!!!!!عرق شرم  از  پیشونیه پدرش سرایر شد!و از اون روز به بعد،جای پیرمرد سر میز شام،کنار خانواده بود!!!! (حالا خودتون قضاوت کنید!بچه ها فقط میبینن...و تکرار میکنن)

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۰/۱۲/۲۳ - ۲۲:۰۳
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)