عمل سختی را پشت سر گذاشته بودم ، سرم هنوز درد میکرد .
به علت یک بیماری نادر طی یک مدت کوتاه دید هر دو چشمم را از دست داده بودم
و با مشورت پزشکان و کلی قرض و بدهی بالا آوردن عمل را روی هر دو چشمم
انجام دادم البته پزشکان می گفتند از این جا به بعد دیگر از علم کاری ساخته نیست
و فقط به خدا توکل کن .
سعی می کردم به خودم امیدواری بدهم دکتر بعد از عمل آمد و گفت یک هفته
دیگر چشم هایت را باز می کنیم و . . .
صبح روز بعد صدای یک نفر دیگر را نیز شنیدم خوب شد دیگر در اتاق تنها نبودم
به نظر سنش کم می امد بعد از 2 - 3 ساعت خودم را معرفی کردم
فقط 10 سال داشت اسمش علی بود پسر بدی نبود آرام و ساکت . . .
وقتی ماجرای خودم را برایش گفتم متوجه شدم در یک تصادف هر دو پایش
را از دست داده است و قرار است چند عمل بکنند تا سلامتیش را بدست آورد
بعد از 2 روز کاملا باهم دوست شده بودیم تخت علی کنار پنجره بود
و هر روز صبح از منظره باغی که مشرف به پنجره بود برایم تعریف می کرد
با کلی آب وتاب از گلهای زیبا و درختان سر به فلک کشیده و از من قول می گرفت
که سریعتر خوب شوم تا خودم ببینم و لذتش را ببرم من هر روز 3 ساعت
پانسمان چشمم را باز میکردم و ورزش هایی که دکتر می گفت با ماهیچه ها
و عضلات چشم و صورتم انجام می دادم و هر شب با علی برای زودتر دیدن
من دعا می کردیم واقعا عجیب بود کاملا بهش عادت کرده بودم
دکتر کاملا از روند بهبود راضی بود و تمام فکر و آرزوی من دیدن علی و باغ زیبایی
بود که برایم تعریف میکرد
6 روز گذشته بود و علی را برای عمل نهایی بردند به من آنشب آرام بخش
قوی زده بودند فردا روز بزرگی بود برای من . . .
صبح که از خواب بلند شدم دور و برم شلوغ بود اول ترسیدم بعد فهمیدم دکتر
خودم است پانسمان اصلی را باز کردند اول همه چی تار بود بعد از یک ربع
یواش یواش تصاویر واضح تر شد از خوشحالی فریاد زدم و سریع برگشتم
به طرف تخت علی ولی تخت علی خالی بود از پرستار جویای حال علی شدم
ولی نگاه پر از غم پرستار حالم را خراب کرد پرستار گفت که دیروز در اخرین
عمل خونریزی داخلی کرد و . . .
حالم خراب بود حس می کردم بهترین دوستم را از دست دادم
آرام به طرف پنجره رفتم و بازش کردم . . .
باور نمی کردم یک دیوار سیمانی بلند همه دید پنجره را پوشانده بود
از پرستار سوال کردم این دیوار را کی ساختید ؟ پرستار لبخند تلخی زد
وگفت اون دیوار 10 ساله که ساخته شده . . . باور نمی کردم پس باغ علی چی ؟
پرستار نیم نگاهی به من انداخت و با بغض گفت پسرم علی اصلا نمی دید
اون یک نابینا بود و فقط برای دل تو و خودش اون باغ رو تعریف می کرد . . .
دیگر صدای پرستار رو نمی شنیدم . . .
به باغ علی فکر می کردم ، باغی که شاید بهشت ابدی علی بود . . .
با احترام - پارسی