فراموش کردم
رتبه کلی: 620


درباره من


گفتم به مهدی بر من عاشق نظر کن
گفتا تو هم از معصیت صرف نظر کن


گفتم به نام نامیت هر دم بنازم
گفتا که از اعمال نیکت سرفرازم


گفتم که دیدار تو باشد آرزویم
گفتا که در کوی عمل کن جستجویم

گفتم بیا جانم پر از شهد صفا کن
گفتا به عهد بندگی با حق وفا کن

گفتم به مهدی بر من دلخسته رو کن
گفتا ز تقوا کسب عز و آبرو کن

گفتم دلم با نور ایمان منجلی کن
گفتا تمسک بر کتاب و هم عمل کن

گفتم ز حق دارم تمنای سکینه
گفتا بشوی از دل غبار حقد و کینه

گفتم رخت را از من واله مگردان
گفتا دلی را با ستم از خود مرنجان

گفتم به جان مادرت من را دعا کن
گفتا که جانت پاک از بهر خدا کن

گفتم ز هجران تو قلبی تنگ دارم
گفتا ز قول بی عمل من ننگ دارم

گفتم دمی با من ز رافت گفتگو کن
گفتا به آب دیده دل را شستشو کن

گفتم دلم از بند غم آزاد گردان
گفتا که دل با یاد حق آباد گردان

گفتم که شام تا دلها را سحر کن
گفتا دعا همواره با اشک بصر کن

گفتم که از هجران رویت بی قرارم
گفتا که روز وصل را در انتظارم
پرواز تا خدا (parvazz )    

پدر با نبودنت آرزوهایم شکست ...

درج شده در تاریخ ۹۳/۰۲/۲۸ ساعت 16:30 بازدید کل: 135 بازدید امروز: 135
 

 

...

 

 

سلام پدر! سلام به تو که در جنتی مقام گرفتی که انس و جن به آن غبطه می خورند. سلام من از کره خاکی به تو انسان افلاکی

سلام پدر! سلام

سلام پدر! سلام به تو که در جنتی مقام گرفتی که انس و جن به آن غبطه می خورند. سلام من از کره خاکی به تو انسان افلاکی

پدر عزیزم! حالا که در کنارم نیستی. نمی خواهم کتمان کنم که دلم برایت تنگ نشده است. چه آرام پر گشودی و دخترت را تنها گذاشتی. هیچ گاه باور نکردم که دیگر دست نوازشگرت را بر سرم احساس نمی کنم.

پدر مهربانم! آن شب را به یاد داری؟ شبی را می گویم که تماس گرفتی و گفتی با هواپیما به خانه بر می گردی. آن موقع من فقط هشت سال داشتم و تازه یک ماه بود که به کلاس اول رفته بودم. آن شب چقدر شاد بودم! دفتر نقاشی، دفتر مشق و املاء ام را از روی طاقچه برداشتم تا به تو نشان دهم در این مدت که نبودی چه چیزهای تازه ای یاد گرفته ام. می خواستم به تو بگویم. بابا ببین که چه نمره هایی گرفته ام! بابا خطم را ببین!

آن شب چه بر من و خانواده کوچکمان گذشت.تمام شب چشم از آسمان بر نداشتیم، ولی تو نیامدی و ما را چشم به راه گذاشتی.

روز بعد در مدرسه رفتم، ساعت انتظار به پایان آمد و زنگ خورده شد و من با سرعت به خانه برگشتم. به خانه که رسیدم دیدم چه قدر ناآرام و شلوغ است. با شادمانی به داخل خانه رفتم، ولی خبری از تو نبود.

پدر جان! به خدا همه جا را دنبالت گشتم اما هر چه بیشتر گشتم، کمتر یافتم. آخر کجا رفته بودی؟ آن روز همه سیاه پوشیده بودند.گویی همه در عزا و ماتم بودند، من آن روز نمی دانستم این عزاداری به خاطر چیست. اما بعد فهمیدم تو دیگر بر نمی گردی. به یکباره گویی جام آرزوهایم شکست!

پدر جان! نمی گویم چرا رفتی. می دانم مادرم صدها بار گفته است که تو به خاطر مذهبت و نیل به هدفی والا و به خاطر مملکت اسلامی به جنگ رفتی،بنابراین تو و هدفت و مقاومت و اراده ات را تحسین می کنم. و از اینکه دختر چنین پدری هستم، افتخار می کنم.

پدر جان! قسم به خون پاکت! قسم به آن لحظه ای که در انتظار تو برای ابد ماندم! و قسم به آن زمانی که تابوت پاکت را آوردند! رهرو راهت خوام بود.

به تو که در جنتی مقام گرفتی که انس و جن به آن غبطه می خورند. سلام من از کره خاکی به تو انسان افلاکی

پدر عزیزم! حالا که در کنارم نیستی. نمی خواهم کتمان کنم که دلم برایت تنگ نشده است. چه آرام پر گشودی و دخترت را تنها گذاشتی. هیچ گاه باور نکردم که دیگر دست نوازشگرت را بر سرم احساس نمی کنم.

پدر مهربانم! آن شب را به یاد داری؟ شبی را می گویم که تماس گرفتی و گفتی با هواپیما به خانه بر می گردی. آن موقع من فقط هشت سال داشتم و تازه یک ماه بود که به کلاس اول رفته بودم. آن شب چقدر شاد بودم! دفتر نقاشی، دفتر مشق و املاء ام را از روی طاقچه برداشتم تا به تو نشان دهم در این مدت که نبودی چه چیزهای تازه ای یاد گرفته ام. می خواستم به تو بگویم. بابا ببین که چه نمره هایی گرفته ام! بابا خطم را ببین!

آن شب چه بر من و خانواده کوچکمان گذشت.تمام شب چشم از آسمان بر نداشتیم، ولی تو نیامدی و ما را چشم به راه گذاشتی.

روز بعد در مدرسه رفتم، ساعت انتظار به پایان آمد و زنگ خورده شد و من با سرعت به خانه برگشتم. به خانه که رسیدم دیدم چه قدر ناآرام و شلوغ است. با شادمانی به داخل خانه رفتم، ولی خبری از تو نبود.

پدر جان! به خدا همه جا را دنبالت گشتم اما هر چه بیشتر گشتم، کمتر یافتم. آخر کجا رفته بودی؟ آن روز همه سیاه پوشیده بودند.گویی همه در عزا و ماتم بودند، من آن روز نمی دانستم این عزاداری به خاطر چیست. اما بعد فهمیدم تو دیگر بر نمی گردی. به یکباره گویی جام آرزوهایم شکست!

پدر جان! نمی گویم چرا رفتی. می دانم مادرم صدها بار گفته است که تو به خاطر مذهبت و نیل به هدفی والا و به خاطر مملکت اسلامی به جنگ رفتی،بنابراین تو و هدفت و مقاومت و اراده ات را تحسین می کنم. و از اینکه دختر چنین پدری هستم، افتخار می کنم.

پدر جان! قسم به خون پاکت! قسم به آن لحظه ای که در انتظار تو برای ابد ماندم! و قسم به آن زمانی که تابوت پاکت را آوردند! رهرو راهت خوام بود.

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۳/۰۲/۲۸ - ۱۶:۳۰
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)