سلام پدر! سلام به تو که در جنتی مقام گرفتی که انس و جن به آن غبطه می خورند. سلام من از کره خاکی به تو انسان افلاکی
سلام پدر! سلام
سلام پدر! سلام به تو که در جنتی مقام گرفتی که انس و جن به آن غبطه می خورند. سلام من از کره خاکی به تو انسان افلاکی
پدر عزیزم! حالا که در کنارم نیستی. نمی خواهم کتمان کنم که دلم برایت تنگ نشده است. چه آرام پر گشودی و دخترت را تنها گذاشتی. هیچ گاه باور نکردم که دیگر دست نوازشگرت را بر سرم احساس نمی کنم.
پدر مهربانم! آن شب را به یاد داری؟ شبی را می گویم که تماس گرفتی و گفتی با هواپیما به خانه بر می گردی. آن موقع من فقط هشت سال داشتم و تازه یک ماه بود که به کلاس اول رفته بودم. آن شب چقدر شاد بودم! دفتر نقاشی، دفتر مشق و املاء ام را از روی طاقچه برداشتم تا به تو نشان دهم در این مدت که نبودی چه چیزهای تازه ای یاد گرفته ام. می خواستم به تو بگویم. بابا ببین که چه نمره هایی گرفته ام! بابا خطم را ببین!
آن شب چه بر من و خانواده کوچکمان گذشت.تمام شب چشم از آسمان بر نداشتیم، ولی تو نیامدی و ما را چشم به راه گذاشتی.
روز بعد در مدرسه رفتم، ساعت انتظار به پایان آمد و زنگ خورده شد و من با سرعت به خانه برگشتم. به خانه که رسیدم دیدم چه قدر ناآرام و شلوغ است. با شادمانی به داخل خانه رفتم، ولی خبری از تو نبود.
پدر جان! به خدا همه جا را دنبالت گشتم اما هر چه بیشتر گشتم، کمتر یافتم. آخر کجا رفته بودی؟ آن روز همه سیاه پوشیده بودند.گویی همه در عزا و ماتم بودند، من آن روز نمی دانستم این عزاداری به خاطر چیست. اما بعد فهمیدم تو دیگر بر نمی گردی. به یکباره گویی جام آرزوهایم شکست!
پدر جان! نمی گویم چرا رفتی. می دانم مادرم صدها بار گفته است که تو به خاطر مذهبت و نیل به هدفی والا و به خاطر مملکت اسلامی به جنگ رفتی،بنابراین تو و هدفت و مقاومت و اراده ات را تحسین می کنم. و از اینکه دختر چنین پدری هستم، افتخار می کنم.
پدر جان! قسم به خون پاکت! قسم به آن لحظه ای که در انتظار تو برای ابد ماندم! و قسم به آن زمانی که تابوت پاکت را آوردند! رهرو راهت خوام بود.
به تو که در جنتی مقام گرفتی که انس و جن به آن غبطه می خورند. سلام من از کره خاکی به تو انسان افلاکی
پدر عزیزم! حالا که در کنارم نیستی. نمی خواهم کتمان کنم که دلم برایت تنگ نشده است. چه آرام پر گشودی و دخترت را تنها گذاشتی. هیچ گاه باور نکردم که دیگر دست نوازشگرت را بر سرم احساس نمی کنم.
پدر مهربانم! آن شب را به یاد داری؟ شبی را می گویم که تماس گرفتی و گفتی با هواپیما به خانه بر می گردی. آن موقع من فقط هشت سال داشتم و تازه یک ماه بود که به کلاس اول رفته بودم. آن شب چقدر شاد بودم! دفتر نقاشی، دفتر مشق و املاء ام را از روی طاقچه برداشتم تا به تو نشان دهم در این مدت که نبودی چه چیزهای تازه ای یاد گرفته ام. می خواستم به تو بگویم. بابا ببین که چه نمره هایی گرفته ام! بابا خطم را ببین!
آن شب چه بر من و خانواده کوچکمان گذشت.تمام شب چشم از آسمان بر نداشتیم، ولی تو نیامدی و ما را چشم به راه گذاشتی.
روز بعد در مدرسه رفتم، ساعت انتظار به پایان آمد و زنگ خورده شد و من با سرعت به خانه برگشتم. به خانه که رسیدم دیدم چه قدر ناآرام و شلوغ است. با شادمانی به داخل خانه رفتم، ولی خبری از تو نبود.
پدر جان! به خدا همه جا را دنبالت گشتم اما هر چه بیشتر گشتم، کمتر یافتم. آخر کجا رفته بودی؟ آن روز همه سیاه پوشیده بودند.گویی همه در عزا و ماتم بودند، من آن روز نمی دانستم این عزاداری به خاطر چیست. اما بعد فهمیدم تو دیگر بر نمی گردی. به یکباره گویی جام آرزوهایم شکست!
پدر جان! نمی گویم چرا رفتی. می دانم مادرم صدها بار گفته است که تو به خاطر مذهبت و نیل به هدفی والا و به خاطر مملکت اسلامی به جنگ رفتی،بنابراین تو و هدفت و مقاومت و اراده ات را تحسین می کنم. و از اینکه دختر چنین پدری هستم، افتخار می کنم.
پدر جان! قسم به خون پاکت! قسم به آن لحظه ای که در انتظار تو برای ابد ماندم! و قسم به آن زمانی که تابوت پاکت را آوردند! رهرو راهت خوام بود.