سردار حاج قاسم سلیمانی، فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در بامداد روز جمعه (۱۳ دی ۱۳۹۸) ساعت ۰۱:۲۰ دقیقه در حمله پهپادهای آمریکایی به فیض شهادت نائل آمد. دستور ترور حاج قاسم که توسط دونالد ترامپ، رئیسجمهور سابق آمریکا داده شده بود موجی از خشم و نفرت را در دل آزادگان جهان از این اقدام تروریستی ایجاد کرد.
پس از شهادت سردار سلیمانی کتابهای زیادی برای شناخت دقیقتر از منش سردار سلیمانی به چاپ رسیده است.
کتاب «عزیز زیبای من» مستندی روایی از روزهای پایانی زندگی شهید حاج قاسم سلیمانی به قلم زینب مولایی است که توسط بنیاد حفظ و نشر آثار سپهبد شهید قاسم سلیمانی، انتشارات مکتب حاج قاسم به چاپ رسیده است.
در ادامه بخشهایی از این کتاب را میخوانید:
هر بار آن قدر با آنها بازی میکرد و سر به سرشان میگذاشت که صدای شادی و خنده بچهها کل خانه را پر میکرد. با اینکه بدنش پر بود از تیر و ترکشهای جنگ و هر بار بهخاطر مأموریتهای طولانی و کار فراوان بدنش تحلیل میرفت باز با بچهها کشتی میگرفت و حسابی با آنها بازی میکرد در خانه آنها هم کسی حق نداشت به نوهها چیزی بگوید. آنها آزاد بودند که هر کاری دوست دارند، انجام بدهند و از حمایت تمام و کمال حاجی برخوردار بودند. بعضی وقتها که شیطنت بچهها اوج میگرفت و صدای اهالی خانه درمیآمد حاج قاسم میگفت کسی به نوههای من چیزی نگه اینجا خونه منه و اینها آزادن توی خونه من هر کاری دوست دارن بکنن میخوام بچهها از خونه پدربزرگشون خاطره خوب داشته باشن. گاهی که تهران بود و خیلی دلش برای نوهها تنگ میشد میرفت مهد کودکشان و آنها را میدید؛ حتی بدون آنکه به پدر و مادرشان بگوید.
همیشه به اطرافیانش میگفت من از این نوهها خیلی میترسم؛ میترسم این وابستگی کار دستم بده و دل کندن رو برام سخت کنه! اما آن روز که دور هم جمع شده بودند حاجی با تمام روزهای دیگرش فرق داشت.
از بهار سال ۱۳۹۸ کلاً حال و هوایش فرق کرده بود و این را بچهها به وضوح از رفتارهایش میفهمیدند، اما آن روز بیشتر از هر وقت دیگر این تغییر رفتار حس میشد. حال حاجی خیلی سنگین بود. نیاز نبود کسی در این باره حرفی بزند، همه این رفتارها را میدیدند و با چشمهایی پر از سؤال به هم نگاه میکردند.
کسی جرئت نمیکرد چیزی به زبان بیاورد؛ یکجور انکار عمدی حقیقت و فرار از چیزی که حس کرده بودند. تک تک رفتارهایش عوض شده بود. حاجی که همیشه از عکس گرفتن فراری بود و تا دوربین فاطمه را میدید که رویش زوم شده، سریع فرار میکرد یا شکلک در میآورد تا عکس او را خراب کند، این بار لبخندی دلنشین صورتش را پوشاند و گفت بذار برم بشینم بین این درختها که شکوفه دادهان، بعد تو از من عکس بگیر.
لبخند میزد و فاطمه عکسهایی را که همیشه دوست داشت از لبخند بابا ثبت کند میگرفت با اینکه ته دلش از خودش میپرسید: چطور این دفعه بابا راضی شده به عکاسی؟! حاجی نگاهی به او انداخت و گفت: راضی شدی بابا؟ عکسی رو که میخواستی گرفتی؟ چشمان خندان فاطمه خبر از رضایتش میداد؛ هر چند که تغییر رفتار پدر اصلاً برایش خوشایند نبود دوست نداشت به این فکر کند که این تغییر خبر از روزهای پایانی حضور پدر در کنارشان را میدهد. حتی فکرش هم لرزه به وجودش میانداخت. در افکار خود غرق بود و چشم به جنبوجوش پدر دوخته بود که، چون کودکی پرنشاط و بی خیال از تپهها بالا میرفت و از این سو به آنسو میدوید. چقدر آن سال به آنها سخت گذشت جلوی چشمان خود چیزهایی میدیدند که اصلاً دوست نداشتند آنها را بپذیرند. این تغییر رفتارها و حرفهایی که حاجی گاهی لابهلای صحبتهایش میزد، خبر از اتفاق مهمی میداد حتی بعضی مواقع هم بهطور علنی حرفش را میزد؛ مانند آخرین فاطمیهای که در کرمان مراسم داشتند و حدود ده هزار نفر برای مراسم آمده بودند حاجی یک دفعه بلندگو را گرفت و بدون مقدمه گفت: خواهرها و برادرها ازتون خواهش میکنم اگه این مراسم رو میاین بهخاطر حضرت زهرا بیاین، چون من سال دیگه نیستم معنای این جمله را فقط اعضای خانوادهاش عمیقاً درک میکردند. محال بود حاج قاسم هر جایی که باشد خودش را به مراسم فاطمیه کرمان نرساند این نیستم حکایت دیگری داشت که دل خانواده را میلرزاند چقدر پرتکرار بود اتفاقاتی که همه و همه وقوع حادثهای را خبر میداد این اتفاقات در روزهای آخر بیشتر و پررنگتر هم شده بود.
آن روز وقتی حاجی رسید کرج کمی استراحت کرد و خیلی عادی نشست روی مبل بدون آنکه مثل قبل سراغ نوهها برود و با آنها بازی کند و قربان صدقهشان برود خیلی معمولی با بچهها رفتار کرد. نشست یک گوشه و در سکوت به بازی کردن آنها چشم دوخت انگار یک فاصله خودخواسته بینشان ایجاد شده بود. این رفتار از او خیلی بعید بود حاجی که جانش به جان این نوهها بند بود حالا دور از آنها نشسته بود و تلویزیون نگاه میکرد. این برخورد از چشم بچهها دور نماند همه با تعجب به هم نگاه میکردند که چرا بابا این جوری شده حاجی یک لحظه نگاهش را از روی تلویزیون برداشت و طوری که انگار دیگر طاقتش تمام شده باشد. به عسل نگاه کرد آرام صدایش زد عسل بابا میای یه بوس بهم بدی؟! بابا حاجی، دارم بازی میکنم. حالا بعداً میام.. همیشه وقتی بچهها سرگرم بازی بودند و نمیرفتند کنارش خود او بلند میشد و میرفت بغلشان میکرد. آنها را میبوسید و سر به سرشان میگذاشت و کلی قلقلکشان میداد تا صدای خندهشان را درآورد؛ اما آن روز این کار را نکرد. چیزی نگفت و سرش را برگرداند و دوباره به تلویزیون خیره شد فاطمه که شاهد ماجرا بود گفت: «عسل برو باباحاجی را بوس کن»! حاج قاسم گفت نگاهی به او انداخت و گفت: «اذیتش نکن، بابا. داره بازی میکنه.
چقدر آن روز عجیب شده بود حتی خیلی به صورت بچهها هم نگاه نمیکرد کم حرف میزد بیشتر نگاهش پایین بود و به یک نقطه خیره میشد؛ انگار در این دنیا نبود و جای دیگری سیر میکرد. قرار نبود دوباره به سفر برود؛ اما هنوز نیامده برنامهای پیش آمد که مجبور شد برای هفته بعد قرار سفر بگذارد. بچهها که موضوع را فهمیدند خیلی بیقراری کردند هنوز دو روز نشده بود از سفر برگشته بود حالا باید دوباره میرفت با اینکه همه اعضای خانواده از اول با این سفرها و نبودنها و دلهرهها آشنا بودند، چه زمان جنگ که حاجی مدام در جبهه بود و چه بعد از جنگ که در جبهههای مختلف فعالیت داشت؛ اما این نبودنها هیچوقت برای هیچ کدامشان عادی نشد.
همیشه نبود پدر آزارشان میداد و دائم در دلهره و نگرانی به سر میبردند. سالها بود که صدای زنگ تلفن، صدای زنگ خانه شنیدن خبرهای گوناگون از منطقه و. برایشان شبیه کابوس بود. با هر زنگ تلفن نگرانی همه وجودشان را میگرفت. با هر بار صدای در خانه تشویش و اضطراب به سراغشان میآمد. خیلی وقت بود که تعداد روزهای نبودن حاجی از تعداد روزهای بودنش پیشی گرفته بود سفر رفتن برنامه همیشگی حاج قاسم بود؛ اما بازهم خبر مأموریت رفتنش همه را پریشان میکرد. حالا هم که باز نیامده باید میرفت. حسین وقتی دور او را خلوت دید رفت پیشش و گفت: بابا میشه این سفر رو نرین؟ اوضاع عراق خیلی آشفته ست ما واقعاً نگرانیم!
حاجی سرش را بالا آورد و به او نگاه کرد دیگه شما باید خودتون رو آماده کنین از من دل بکنین حاجی آن قدر بیمقدمه و رک این حرف را زد که حسین شوکه شد. چند لحظه بدون هیچ حرفی فقط او را نگاه کرد. همه وجودش را اضطراب گرفت. این اولین باری بود که پدر آن قدر واضح درباره این موضوع صحبت میکرد همیشه بحث شهادت در خانهشان مطرح بود و حاجی از همه میخواست برای شهادتش دعا کنند؛ اما هر دفعه بچهها با این حرف بیتاب میشدند و حاجی سریع بحث را به شوخی میکشاند تا آنها را از آن حال و هوا بیرون بیاورد. هر وقت که میخواست به سفر برود موقع خداحافظی نصیحتهایی به بچهها میکرد. گاهی هم میگفت که وصیت نامهاش را کجا گذاشته و اگر اتفاقی برایش افتاد آن را از کجا بردارند؛ اما این اولین بار بود که این قدر صریح و مصمم این جمله را میگفت.
حسین که در شوک فرو رفته بود دیگر چیزی نگفت و سعی کرد خیلی به این حرف پدر فکر نکند همه اعضای خانواده به این سفر حس بدی داشتند؛ یکجور نگرانی عجیب که جنسش با نگرانیهای قبلی فرق داشت، اما هر کدام سعی میکردند این موضوع را به روی خود نیاورند و دربارهاش با هم صحبت نکنند. رفتار حاجی اصلاً عادی نبود طوری با همه رفتار میکرد که انگار روز آخر زندگیاش است. به قدری این رفتار محسوس بود که توی دل همه خالی شد. حاجی دائم در فکر شهادت بود و این را همه میدانستند، اما هیچ وقت تا این اندازه شهادت را به او نزدیک حس نکرده بودند. رفتارش جوری شده بود که انگار شهادت را به زودی زود در آغوش خواهد کشید. همه آنها از بچگی با مفهوم شهادت آشنا بودند، اما پذیرش آن برای عزیزترین فرد زندگیشان خیلی سخت و دور از ذهن بود. دو شب همگی در کرج ماندند و صبح شنبه برگشتند تهران با اینکه در کنار پدر بودند و بعد از مدتها یک دل سیر او را دیدند، اما تمام لحظات آن دو روز پر از نگرانی و دلآشوبه بود. سهراب هم که متوجه رفتارهای حاجی شده بود در راه برگشت به خانمش گفت: یه حس عجیبی دارم.. حاجی رو این بار یهجور دیگه دیدم فکر کنم این آخرین دیدار ما بود.
هم این قضیه را میدانستند و هم دوست نداشتند آن را قبول کنند؛ حس عجیبی که انگار همگی در یک خلا ترسناک به سر میبرند. قرار بود حاجی دوشنبه برود سفر که برنامهشان یک روز عقب افتاد. مدتی بود که دکتر عادل عبدالمهدی، نخست وزیر عراق پیغام داده بود که میخواهد سردار سلیمانی را ببیند. از طرفی در سوریه هم مواردی بود که باید خود حاجی برای رسیدگی به آنها میرفت.
عزم سردار برای رفتن به سفر
برای هر سفر حاجی خودش بررسی میکرد که الان ضرورتی دارد یا نه اولویت کجاست ملاحظات هر سفر چیست و... با محاسبات میلیمتری برنامه هر سفر را میریختند. بنا بر درخواست چندباره دکتر عادل حاجی بعد از بررسی همهجانبه اوضاع، برنامه سفر را ریخت او به خوبی میدانست که وضعیت عراق بسیار ملتهب است، اما باید حتماً این سفر را میرفت. یکشنبه با همه بچهها تماس گرفت و گفت که فردا به منزلشان بیایند تا دوباره آنها را ببیند و خداحافظی کند. این برنامه همیشگیشان بود که قبل از هر مأموریت حاجی دور هم جمع شوند و از او خداحافظی کنند.
دوشنبه بود که صدای زنگ در خانه به صدا درآمد. بچهها برای تولد مادرشان یک خریده بودند و با هم قرار گذاشته بودند که مادرشان را غافلگیر کنند حاجی هم حسابی غافلگیر شد. خودش با آنها تماس گرفته بود که بیایند، اما انتظار تولد گرفتن را نداشت بچهها آمدند و نشستند دوباره خانه پر شد از صدای حرف زدن و خندیدن بچهها و نوهها، اما حاجی بازهم ساکت بود، کم حرف میزد کمتر میخندید کمتر به بچهها و نوهها نگاه میکرد .. فاطمه که دید بازهم بابا مثل سفر کرج توی خودش است رفت و کنارش نشست. اصلاً طاقت نداشت این همه سکوت او را ببیند، اما حاجی نه به او نگاه کرد و نه حرفی زد مگر میشد بچهها و نوهها باشند و حاجی این قدر به آنها کممحلی کند؟! کسانی که او را از نزدیک میشناختند، از وابستگی و علاقه زیادش به خانواده مطلع بودند جانش بود و همسر و فرزندان و نوههایش گاهی فاطمه را «مامان» صدا میکرد. میگفت: «تو بوی مادرم رو میدی او را عمیقاً. میبویید انگار بچه میشد در بغل او هر وقت سردردهای شدید همیشگی به سراغش میآمد سرش را میگذاشت روی پای فاطمه و میگفت یهکم این ابروهای من رو فشار میدی؟! شقیقههام رو ماساژ بده.. سرم خیلی درد میکنه.
فاطمه هم آرامآرام سرش را ماساژ میداد دستش را میبرد لای موهای او و نوازشش میکرد حاجی هم کمکم چشمهایش را میبست و به خوابی شیرین، اما کوتاه فرو میرفت از راه که میرسید فاطمه با اشتیاق به سمتش میدوید جورابهای بابا را در میآورد و شروع میکرد پاهایش را ماساژ دادن. پاهای حاجی از شدت درد همیشه کبود بود عوارض شیمیایی هم گاهی به آن اضافه میشد و درد را بیشتر میکرد هم در دوران دفاع مقدس شیمیایی شده بود، هم دو بار در حلب سوریه. پاهایش تاول میزد و اذیتش میکرد فاطمه با مهربانی و دلسوزی مادرانه پاهایش را ماساژ میداد تا کمی از دردهایش کم شود. حالا او همان فاطمه بود؛ همان که تسکین دهنده دردهایش بود، اما بابا همچنان در سکوتی عمدی به سر میبرد. پس چرا حاجی به او نگاه نمیکرد و حرفی نمیزد؟ فاطمه که دید بابا چیزی نمیگوید سکوت کرد و فقط به او چشم دوخت حاجی طاقتش تمام شد.
بدون اینکه در چشمهای فاطمه نگاه کند، دست او را گرفت و به سمت خودش کشید. زیر گوشش آرام گفت: فاطمه بابا مشکلی چیزی نداری؟!
نه بابا جون.
مطمئنی؟
بله
بعد هم دست فاطمه را رها کرد و کمی او را به سمت عقب هل داد. همانطور که به نقطهای نامعلوم خیره شده بود به فاطمه گفت: بابا، من حسرت به دلم میمونه هیچ وقت بچه تو رو نمیبینم.. فاطمه در سکوت به او نگاه کرد غم عجیبی همه وجودش را گرفت اصلاً طاقت نداشت این حرفها را از پدرش بشنود که جانش به جان او بند بود. سریع بلند شد و رفت توی اتاق خودش را با بازی با بچهها سرگرم کرد تا کمتر به حرفی که از پدرش شنیده بود، فکر کند کمی نگذشته بود که قامت پدر در چهارچوب در ظاهر شد.
ایستاده بود و به فاطمه نگاه میکرد بابا کاش میتونستم توی این سفر تو رو با خودم ببرم فاطمه بلافاصله گفت:
همین الان هم بخواین میام باهاتون
نه بابا شوهرت کار داره نمیتونم ببرمت قول میدم زود برگردم
دفعه دیگه تو رو هم ببرم
موقع رفتن و خدا حافظی که رسید حاجی که عادت داشت خودش نوهها را سوار ماشین کند ایستاد و نرفت جلوی در همه همان جا با او خداحافظی کردند نوبت به فاطمه که رسید، به گریه افتاد و با التماس به حاجی گفت: بابا تو رو خدا این دفعه نرو عراق .. خیلی خطرناکه بابا جون ... پدرش را بغل کرده بود و میبوسید و گریه میکرد. فاطمه همیشه زیر گلوی پدرش را میبوسید. میگفت: زیر گلوت خیلی بوی خوبی میده حاجی هم او را در آغوش گرفته بود و صبورانه سعی میکرد آرامش کند.
اگه من نرم پس کی بره؟!
آخه خطرناکه بابا...! من مرد خطرم باید برم
پس قول بده زود برگردی قول میدم دوروزه برمیگردم فاطمه همچنان محکم او را بغل کرده بود و رهایش نمیکرد. یک دفعه حاجی کمی او را به عقب هل داد و گفت: بسه دیگه چقدر من رو بوس میکنی؟ برو دیگه برو خونه تون زینب و حاج خانم با چشمانی متعجب و پر از سؤال به هم نگاه کردند. این اولین بار بود که چنین رفتاری از حاجی میدیدند.
حاج خانم گفت: حاجی، نگو این جوری ناراحت میشه.
اما حاج قاسم رفت توی اتاقش و در را بست فاطمه هم گریهکنان خانه را ترک کرد وقتی که رفت زینب هنوز متعجب بود. همیشه حاجی درباره فاطمه به همه توصیه میکرد که بیشتر هوایش را داشته باشند میگفت: فاطمه خیلی دل نازکه مراقب باشین میخواین باهاش حرف بزنین ملایم صحبت کنین که ناراحت نشه!» پدری که این قدر درباره او سفارش میکرد، حالا خودش این رفتار را کرد.
زینب رفت پیش حاجی بابا، کاش این جوری به فاطمه نمیگفتین ناراحت میشه! حاج قاسم انگار که بخواهد احساس واقعی خود را پنهان کند و از جواب دادن طفره برود گفت: نه. آخه من میگم خیلی من رو بغل میکنه! خب یه جور دیگه بهش میگفتین الان فکر میکنه شما ازش ناراحتین که این جوری گفتین مادر هم پشت او درآمد راست میگه الان شما فردا میری مسافرت به دل بچه میمونه که چرا بابا بهم این جوری گفت باشه... شما درست میگین فردا قبل رفتن خودم باهاش تماس میگیرم و از دلش درمیارم وقتی حاجی خوابید زینب به مادرش سفارش کرد برای رفتن بابا او را بیدار کند تا خودش از زیر قرآن ردش کند. ۵ صبح بود که مادر برای نماز بیدارش کرد. زینب معمولاً وقتی میدانست پدرش عازم سفر است بعد از نماز دیگر نمیخوابید مادر در حال آماده کردن صبحانه برای حاجی بود. حاجی خیلی به خورد و خوراک خودش اهمیت نمیداد و وقتی در سفر بود خیلی خوب غذا نمیخورد؛ برای همین حاج خانم همیشه صبحانه مفصل و قوی برای او درست میکرد تخم مرغ آب پز و عسل و شربت پرتقال برایش آماده کرد که قوت داشته باشد. زینب نمازش را خواند و رفت پیش حاجی حاجی داشت ساکش را میبست. او را که دید گفت تو چرا نمیری بخوابی؟!
آخه شما داری میری تا شما بری، بیدار میمونم نه نمیشم، شما نگران من نباشین بعد هم یه کاری دارم دانشگاه اصلاً نمیخوابم دیگه باید برم دانشگاه حاجی همانطور که وسایلش را داخل کیف میگذاشت، سفارش یکی از خانوادههای شهدا را که به مشکلی برخورده بودند، به زینب کرد. بعد هم به او سپرد که حتماً کارشان را پیگیری کند تا زود مشکلشان برطرف شود. چند بار هم تأکید کرد یادت نرهها بابا من از در خونه رفتم بیرون نگیری بخوابی تا لنگ ظهر، کار اون بنده خدا یادت بره زینب خندید نه بابا جون حتماً میرم خیالتون راحت حاجی بلند شد و ریش تراشش را برداشت و به سمت حمام رفت. زینب هم دنبالش راه افتاد حاجی همان طور که ریشش را مرتب بابا هیچ وقت نمازتون به تأخیر نیفته این خیلی توی کیفیت زندگی دنیاییتون تأثیر داره چند توصیه دیگر هم به او کرد زینب بابا شما خیلی توی چشم هستی خیلی حواست به مردم باشه حواست به حرف زدنت باشه یه وقت من رو خرج خودت نکنی!
تا حالا همچین رفتاری از من دیدین بابا؟! خیالتون راحت شما مطمئن باشین توی این مسائل خطایی از من سر نمیزنه! حاجی رفت توی اتاق لباسش را پوشید و ساکش را برداشت. زینب همراه او تا پایین رفت و بابا را از زیر قرآن رد کرد. حاجی سه بار قرآن را بوسید و خداحافظی کرد و رفت زینب برگشت پیش مادرش من یه کاری دارم دانشگاه میرم انجامش میدم و برمیگردم. حدود ساعت ۱۰:۳۰، ۱۱ بود که آقای پورجعفری با او تماس گرفت و گفت: سریع بیا خونه!
زینب با تعجب پرسید
«مگه شما نرفتین؟!
نه حاجی یه کم کارش طول کشیده دوست داره ناهار رو با شما بخوره خودت رو برسون
زینب با عجله به سمت خانه راه افتاد وقتی رسید، حاجی زودتر رسیده بود در را که باز کرد شنید پدر به مادر میگوید: حاج خانوم، انشاءالله امروز شما ناهار ماکارونی دارین؟!
مادر با تعجب گفت: شما از کجا میدونی؟ من واقعاً امروز ماکارونی درست کردم حاجی عاشق غذاهایی بود که همسرش با عشق میپخت؛ مخصوصاً ماکارونی.
زینب از در وارد شد با اینکه خیلی تعجب کرده بود که چرا نرفتهاند، اما چیزی نپرسید سلام کرد و با پدر روبوسی کرد. حاجی بلافاصله پرسید انجام دادی اون کاری رو که بهت گفتم؟
«بله آقای پورجعفری که زنگ زد، داشتم انجامش میدادم. مشکلشون هم حل شد، خیالتون راحت.
حاجی و حاج خانم به همراه زینب و رضا دور هم نشستند سر سفره و ناهار خوردند تلفن خانه هم مدام پشت سر هم زنگ میخورد. معمولاً تلفنها را یا زینب جواب میداد یا رضا، چون آنها همه را میشناختند و میدانستند کدام تلفن ضروری است و باید حتماً گوشی را به پدرشان بدهند و کدام خیلی ضرورتی ندارد. بعد از ناهار بازهم تلفن به صدا درآمد زینب بلند شد و به تلفن جواب داد. ابو مهدی بود با هم صحبت کردند زینب همیشه خیلی سربه سر ابو مهدی میگذاشت بابت پیروزیهای حشد الشعبی به ابومهدی تبریک گفت و او هم با خنده جواب داد؛ اما یک دفعه لحنش جدی شد و گفت: «حاجی» هست؟ من به کار ضروری باهاشون دارم زینب سریع پدرش را صدا زد. حاجی کمی با او صحبت کرد و چند تا قرار با هم گذاشتند و خداحافظی کردند.
تلفن را که قطع کرد آمد روی به روی تلویزیون روی مبل دراز کشید. از شدت خستگی چشمهایش مدام بسته میشد، اما به زور دوباره باز میکرد. در یک ماه اخیر فشار کاریاش آن قدر زیاد بود که شبها یکی دو ساعت بیشتر نمیخوابید زینب آرام رفت کنار تلویزیون میدانست اگر تلویزیون را خاموش کند، صدای حاجی درمیآید که: چرا خاموش کردی؟! میخوام اخبار ببینم!
تلویزیون داشت اخبار آخرین وضعیت سفارت آمریکا در عراق را نشان میداد. آرام صدای تلویزیون را کم کرد تا شاید پدرش کمی بخوابد، اما حاجی در حالت خواب و بیدار گفت: دارم تلویزیون میبینم بابا چرا صداش رو کم کردی؟! حالا یه کم کمش کردم. شما زیرنویسها رو بخونین یه کم استراحت کنین بابا.
این را گفت و رفت یک پتو آورد و روی پدر کشید یه کم استراحت کنین دیگه شما که یه ساعت وقت دارین کاری هم ندارین یه کم بخوابین تا انرژی تون برگرده.
نه منتظر یه تلفن مهم هستم. خب تلفن زنگ خورد بیدارتون میکنم نه خیلی مهمه نمیخوام وقتی دارم جواب میدم ذهنم خواب آلوده باشه میخوام هوشیار باشم. برام مهمه این تلفن اصرارهای زینب فایده نکرد. حالا دراز کشیدم اگه خسته باشم خودم میخوابم دیگه. زینب رفت آشپزخانه کمک مادرش همانطور که ظرفها را به آرامی جابهجا میکرد با صدایی بسیار آهسته به مادرش گفت: مامان تو رو خدا یواش مواظب باشین صدای این قاشق چنگالها درنیاد بلکه بابا یه کم خوابش ببره...!
هنوز حرفش تمام نشده بود که حاجی صدایش کرد زینب بابا بیا یه لحظه. بلافاصله خودش را به پدر رساند پایین پایش ایستاد و گفت:
جانم؟
بابا پام خیلی درد میکنه
چرا؟ نمیدونم چند وقته پاهام و زانوهام خیلی درد میکنه. زینب پاچه شلوار پدر را بالا زد تا کمی پاهایش را ماساژ بدهد. دید پاهای پدر پر از تاولهای تازه است. حاجی در جبهه شیمیایی شده بود و هر بار که به منطقه میرفت عوارضش تشدید میشد و باید آنتی بیوتیک میخورد و استراحت میکرد تا کمی بهتر بشود. اما این بار زینب خیلی شوکه شد؛ چون تاولها به قدری بزرگ و تازه بودند که احساس کرد اگر کمی پاچه شلوار را محکمتر بالا کشیده بود.
پاهای بابا زخم میشد.
اینا چیه بابا؟! شما حتماً باید برین دکتر!
«هیس چیزی نگو نمیخوام مادرت متوجه بشه.» خب عزیز من نمیشه که این جوری هی به خودتون فشار بیارین
اینا بدتر میشه! چیزی نگو بابا من شما رو امین دونستم که بهت گفتم. زینب با اینکه از دیدن این صحنه غمی عجیب در دلش دویده بود، اما به خواست پدر سکوت کرد رفت یک پماد آورد تا پای او را ماساژ بدهد.
همانطور که به آرامی پایش را ماساژ میداد به این فکر میکرد که چه کار کند تا بابا از رفتن منصرف شود. همیشه قبل از رفتن پدر زینب بنا میگذاشت به گریه و زاری آن قدر گریه میکرد که؛ که همه کلافه میشدند. وقتی هم که که حاجی نبود، همیشه پریشان و ناراحت بود. این شدت اضطراب و تشویش را همه میدانستند.
حاجی هم که از این موضوع خبر داشت، او را صدا زد:
«بابا!»
زینب نزدیکتر شد
«جانم؟»
بیا یه دقیقه کنارم بشین بابا.
زینب کنار پدر نشست.
حاجی گفت: بابا، سرت رو بذار روی گردنم.
زینب که از رفتار پدر گیج شده بود با شنیدن این حرف تعجبش بیشتر شد! چرا؟ حاجی باز تکرار کرد سرت رو بذار رو گردنم دیگه
خب چرا آخه؟!
شد یه بار من به تو چیزی بگم بگی چشم؟! این قدر سرتقی که همهاش با من بحث میکنی!
بعد ادامه داد: دوست دارم نفس کشیدنت رو حس کنم.
مادر از آشپزخانه متعجب آنها را نگاه کرد. با خودش گفت: چی شده؟! چرا حاجی این جوری میکنه؟!
زینب با اینکه هنوز ذهنش پر بود از سؤال، سرش را روی گردن پدر گذاشت و شروع کرد به کشیدن نفسهای بلند نبود، همیشه پریشان و ناراحت بود. این شدت اضطراب و تشویش را همه میدانستند.
عمیقتر نفس بکش بابا عمیقتر ...
زینب با بغض صدای نفسهایش را بلندتر کرد.
حالا دیگر زینب حسابی به هم ریخته بود.
ما در آمد بالای سرشان و با نگاه متعجبی که چرا داری این کار رو میکنی به حاجی خیره شد.
آرزوی شهادت حاج قاسم هنگام خداحافظی با خانواده
حاجی نگاهی به او و بعد به زینب انداخت و با حالتی از تقاضا یک دفعه گفت: واقعاً دعا کنین من شهید شم! زینب این را که شنید بغضش ترکید اشکهایش سرازیر شد. تحمل شنیدن این حرف را نداشت.
حاج خانم گفت: چرا این حرف رو میزنی؟ چرا توی دل بچه رو خالی میکنی؟! شما که میدونی از در این خونه بیرون بری کجا میری چرا این جوری میگی؟!
حاجی زد به شوخی و گفت: بده مگه؟! شما میشی همسر شهید بچهها هم میشن فرزند شهید بعد بنیاد شهید میاد رسیدگی میکنه بهتون حاج خانم اصلاً از این حرف خوشش نیامد با ناراحتی گفت: شما سلامت باشین ما هیچی از کسی نمیخوایم تا الان از کسی هیچی نخواستیم از این به بعد هم نمیخوایم، ولی اگه روزی شما شهادته انشاءالله که قسمتت بشه. زینب با تعجب به مادر خیره شد توقع شنیدن چنین حرفی را از زبان مادر نداشت.
ان شاء الله حاج خانم حتی برای خودش هم خیلی عجیب بود. اولین بار بود که این را میگفت همیشه جواب میداد: «خدا نکنه» یا این حرف رو نزنین خودش هم نمیدانست زبانش چطور چرخید و این حرف را زد. حاجی بلند شد و رفت به طرف اتاقش رو به زینب گفت: بابا من این کیف بزرگ رو نمیخوام زینب سعی کرد اشکهایش را کنترل کند. صدایش را صاف کرد و گفت باشه خب شما صبح این قدر با دقت این رو جمع کردی لباس و مسواک و کتاب و وسایل رو گذاشتی توش نه.. آخه خیلی سفرم طول نمیکشه یه کیف جمع وجور بذار برام.
زینب ساک را باز کرد وسایلی را که فکر میکرد ضروری است داخل یک کیف کوچکتر گذاشت بعد هم رفت و دفتری را که حاجی همیشه در آن برایش مینوشت آورد و گذاشت توی کیف حاجی چشمش دنبال زینب دوید و دید که دارد دفتر را داخل کیف میگذارد ای زبل از فرصت استفاده کردی؟!
چهار پنج صفحه بیشتر از این دفتر نمونده توی این سفر این چند صفحه رو هم برام بنویسین و بیارین حاجی به پیراهن و شلواری که پوشیده بود، اشاره کرد و پرسید این لباسی که پوشیدم خوبه؟
«آره، چرا خوب نباشه؟!» حاجی، اما با بی میلی گفت: این چه حرفیه؟! حتما شما باید ما رو حلال کنی ما خیلی شما رو توی این زندگی اذیت کردیم.
زینب گفت: بابا، شما قول پنجشنبه رو دادینها زود برگردین، من دو روزه میرم به مشکلی هست حل میکنم و بر میگردم. همانطور که کفشهایش را میپوشید به حاج خانم سفارشهایی کرد. زینب چادرش را سر کرد تا همراه او جلوی در برود. رضا هم وسایل حاجی را گرفت تا ببرد توی ماشین همیشه او این کار را میکرد. زینب بدو بدو پلهها را رفت پایین میخواست به آقای پورجعفری یادآوری کند که به محض رسیدن با او تماس بگیرند تا خیالش راحت شود در را که باز کردند آقای پورجعفری در چهارچوب در ظاهر شد. هنوز به او اشاره نکرده خودش گفت: خیالت راحت یادم میمونه زنگ بزنم نگران نباش شده.
زینب به پدر نگاه کرد و یک دفعه به گریه افتاد حاجی گفت «بابا گریه نکن تو الان گریه کنی من تا آخر سفر اعصابم خورده اون وقت حوصله کسی رو ندارمها تو باید به من انرژی بدی تو دختر قویای هستی تو با من این همه جا اومدی.
آخه این چه زندگیایه بابا؟ شما هی میرین و تا وقتی برگردین تمام وجود ما رو استرس میگیره همهاش دلهره همهاش نگرانی.
حاج قاسم مدام او را به صبر توصیه میکرد این همه با من اومدی و از نزدیک همه چی رو دیدی تو باید به همه روحیه بدی نه اینکه ته دل خودت خالی بشه! زینب با همان حال دوباره به آقای پورجعفری اشاره کرد. او هم سر تکان داد که حواسم هست.
حاجی لبخندی زد و گفت: دیدم چی بهش گفتی! نترس. خودم همیشه بهش میگم که رسیدیم به زینب زنگ بزن رضا وسایل را داخل ماشین گذاشت و آمد کنار پدر همیشه بین این پدر و پسر حجب و حیای خاصی وجود داشت. در نظر رضا، حاجی خیلی بزرگ بود. به چشم پدر او را نگاه نمیکرد، او را سرور و بزرگ و رئیس میدانست. رضا همیشه دست و گردن پدرش را میبوسید. آن لحظه هم رفت جلو و گردن حاجی را بوسید. همین که رفت جلو
حاجی زیر گوشش گفت: مراقب خواهرها و برادرت باش. مراقب مامانت هم باش
چشم.
بغض کرده بود؛ اما نگذاشت مانند سری قبل اشکش سرازیر بشود. دفعه قبل که حاجی عازم سفر بود به رضا آدرس وصیت نامهاش را داد و به او گفت: «به مادرت هم گفتم، اما شما هم بدون رضا خیلی حالش بد شد و با چشمانی خیس گفت: چرا این حرف رو میزنین؟! دوست دارین ما رو ناراحت کنین با حرفهاتون؟! ما رو نمیشناسین؟ نمیدونین ما چقدر به شما وابستهایم؟!
بعد هم یک گوشه نشست و شروع کرد به گریه کردن، حاجی که کمتر گریه رضا را دیده بود رفت بالای سرش تو مرد این خونهای برای چی گریه میکنی؟ بابا، شما برین من خیلی تنها میشم من کسی رو جز شما ندارم. اگه نباشین من چه خاکی به سرم بریزم؟
بعد هم افتاد به دست و پای حاجی و با گریه التماسش میکرد که او را تنها نگذارد، اما این بار حاجی دیگر حرفی از وصیت نامه نزد. همیشه سفارش زینب را خیلی به رضا میکرد میگفت: «مراقبش باش تنهاش نذار.»، اما این بار سفارش همه را کرد بعد هم او را در آغوش گرفت و خداحافظی کرد. زینب هر بار برای حاجی سه مرتبه آیتالکرسی میخواند. در را میبست و از پشت در برایش میخواند و به سمتش فوت میکرد. دوست نداشت لحظهای را ببیند که ماشین آن قدر دور میشود تا دیگر دیده نشود. این دفعه هم داشت در را میبست و زیر لب آیتالکرسی میخواند که حاج قاسم گفت: «زینب، بابا...» زینب که صدای پدر را شنید سریع در را باز کرد و به او خیره شد. حاجی بی مقدمه لبخندی زد و گفت: من خیلی از تو راضیام تو دختر خوبی هستی بهت افتخار میکنم. زینب خشکش زد. این با خلق و خوی پدرش خیلی متفاوت بود. تا به حال نشده بود جلوی دیگران از فرزندان خودش تعریف کند. همیشه به همه میگفت: «بچههای شما بهتر از بچههای من هستن.»، اما این بار داشت جلوی همه از زینب تعریف میکرد.
ته دلش خالی شد. نمیدانست چه باید بگوید. مادر این را که شنید نگاه پر سؤالش را به زینب دوخت زینب به سختی جواب داد: من...؟ من باعث افتخار شمام...؟! شما باعث افتخار منین من اصلاً کی باشم که شما این حرف رو به من بزنین؟! تمام صورت حاجی را لبخندی شیرین پوشاند. انگار از حرفی که زده بود، راضی و خوشحال بود سوار ماشین شد و رفت. زینب همین که در را بست به مادرش نگاه کرد و ناخودآگاه گفت: حس میکنم بابا میخواد شهید بشه.
بعد هم از کلامی که به زبان آورد متعجب شد. هیچ وقت این حرف در دهانش نمیچرخید مادرش ناباورانه از حرفی که شنیده بود گفت: «خدا نکنه مادر این چه حرفیه میزنی؟! امروز بابا یه جور دیگهای بود به کارهایی داره میکنه که اصلاً به نظرم طبیعی نیست! بعد هم از حرفی که زده بود و چیزی که به آن فکر میکرد ترسید.
این اولین باری نبود که حاجی به مأموریت میرفت، اما اولین بار بود که اینگونه رفتار میکرد هیچ وقت خداحافظیهای او بوی نیامدن نمیداد؛ حتی زمانی که خطر نزدیکتر از همیشه بود. همیشه جوری رفتار میکرد که دل خانواده از رفتن او نلرزد با اطمینان خاطر میگفت از چی میترسین؟ هیچی نمیشه دشمن هیچ غلطی نمیتونه بکنه نگران هیچی نباشین من چیزیام نمیشه خانواده هم هر بار دل خوش بودند به این حرفهای امیدوارکننده او البته بیقراریها و اضطرابها به قوت خود باقی میماند؛ اما ته دلشان قرص بود که حاجی برمیگردد، اما این دفعه فرق داشت. این بار از رفتن او به شدت بوی نیامدن میآمد. تمام رفتارهایش به رفتارهای لحظات آخر میماند؛ هرچند که کسی دوست نداشت این را باور کند.
تک تک اعضای خانواده این را فهمیده بودند. این بار رفتار حاجی با همه فرق داشت. حتی با نور چشمیهایش، سارا، پارسا، امیرعلی و عسل که بارها به همه گفته بود: «از نوهها میترسم. میترسم پام رو به دنیا گره بزنن و نذارن راحت دل بکنم و به آسمون پرواز کنم، اما انگار از آنها هم دل کنده بود نیاز نبود کسی در این باره حرفی بزند. رفتار حاجی در ساعتها و دقیقههای آخر گویای همه چیز بود. حتی عسل هم نتوانست مانع رفتن او بشود. حاجی روز آخر دیگر او را هم در آغوش نگرفت. تمام تکههای این پازل معمایی را حل میکرد که اصلاً دوست داشتنی نبود. همه چیز حکایت از آن داشت که حاجی دیگر در زمین ماندنی نیست؛ حقیقت تلخی که هیچکس جز خودش آن را دوست نداشت. سه شنبه ساعت ۵ بعد از ظهر حاج قاسم به همراه حاج حسین پورجعفری، شهروز مظفرینیا، هادی طارمی و وحید زمانی نیا (از اعضای تیم حفاظت سردار سلیمانی) راهی سوریه شدند.
یکی دو ساعت بعد هواپیما در فرودگاه دمشق فرود آمد. قبل از رفتن آقای پورجعفری میخواست با سید فؤاد تماس بگیرد و اطلاع دهد که میخواهند به دمشق بروند، اما حاج قاسم مانع شد: نمیخواد بهش خبر بدی همین جوری میریم وقتی هواپیمایشان نشست اتفاقاً سید فؤاد در فرودگاه بود. برای کار دیگری رفته بود که به او خبر دادند برو حاجی کارت داره.
«حاجی؟! کدوم حاجی؟!»
حاج قاسم سلیمانی اومده.
سید فؤاد شوکه شد: حاجی اومده؟! کی اومد؟! آن قدر شوکه شد که اول باور نکرد. با خودش گفت: هیچوقت بیخبر نمیاومدن شاید اشتباه میکنه! حاجی الان قصد سوریه اومدن نداشت. در همین افکار بود که از دور دید حسین پورجعفری برایش دست تکان میدهد. او را که دید به یقین رسید حاجی آمده میدانست حسین پورجعفری از حاجی جدا شدنی نیست. هر کجا حاجی باشد حتماً او هم هست سریع به استقبالشان رفت.
حاجی ردیف اول نشسته و ماسک زده بود. سید فؤاد به سمتش رفت و بعد از سلام و احوال پرسی گفت: حاج آقا ما که هنگ کردیم شما خبر نداده اومدی
حاجی گفت: حالا یه صلوات بفرست از هنگی در بیای سید
فؤاد خندید و زیر لب صلواتی فرستاد. سوار ماشین شدند و به سمت مقصد حرکت کردند حال و هوای حاجی خیلی خاص بود. این را از بدو ورودش به راحتی میشد تشخیص داد. انگار حاجی همیشگی نبود. در مسیر نگاهی به سید فؤاد کرد و بیمقدمه گفت: تو هم دیگه پیر شدی تو هم باید شهید بشی خدا از دهنت بشنوه حاجی وقتی رسیدند، دیگر شب شده بود.
حاج قاسم پرسید: شام چی داری؟ والا باید سفارش بدیم بیارن نمیخواد یه چیزی همین جوری میخوریم. ما فردا صبح میریم بیروت شب برمیگردیم ببین عراق کی پرواز داره، باید برم عراق. مختصر شامی خورد و خوابید حاجی که خوابید، سید فؤاد و آقای پورجعفری آمدند در پذیرایی نشستند.
آقای پورجعفری نگاهی به سید فؤاد کرد و گفت: ببخشین بیخبر اومدیم خواست حاجی بود این جوری بیاییم. میدونی که هیچ کار حاجی هم بی حکمت نیست. این حرفها چیه بابا؟ اشکال نداره درسته مسئولیت ما در قبال حاجی سنگینه؛ اما همینه که گفتی همه کارهاش روی اصوله. حرفها و رفتارهای حاج حسین هم مثل همیشه نبود. خیلی آرامتر از همیشه به نظر میرسید آرامشی در وجودش بود که به وضوح حس میشد. آن دو شروع به صحبت با همدیگر کردند.
حاج حسین گفت: میدونی آقا سید حدود بیست روز پیش بود که حاجی توی عراق بهم گفت: حسین آماده باش دیگه یواش یواش وقت رفتن من و تو نزدیک شده یه بار دیگه هم بهم گفت: حسین، عراق من و تو رو خسته کرد. دعا کن شهید بشیم دعا کن من و تو با هم شهید بشیم سید فؤاد از شنیدن این حرف شوکه شده بود و نمیدانست چه باید بگوید. تصور نبودن حاجی دردناک بود سعی کرد خیلی به این حرفها فکر نکند و فکر شهادت آنها را از سرش بیرون براند. صبح زود چهارشنبه همه راهی بیروت شدند. شاید کمتر کسی در آن لحظه میدانست که حاج قاسم برای خداحافظی میرود. با خانواده شهید عماد مغنیه تماس گرفت تا برود و به آنها سر بزند.
این برنامه همیشگیاش بود. هر بار که به بیروت سفر میکرد، حتماً به آنها هم سر میزد. فرزندان شهید مغنیه بعد از شهادت پدر با حاج قاسم سلیمانی آشنا شدند. تا قبل از آن فقط اسمش را از زبان پدر شنیده بودند. همیشه میدیدند که وقتی پدرشان با فردی به نام سلیمانی جلسه دارد و قرار است به دیدنش برود، صورتش گل میاندازد. همین که نام او را میشنید لبخند تمام صورتش را میپوشاند و با حال خوش به دیدار او میرفت.
یکی دو سال بعد از شهادت پدرشان برای اولین بار با حاج قاسم به عنوان دوست پدر آشنا شدند و آن موقع بود که فهمیدند چرا پدر برای دیدن او آن قدر اشتیاق داشت. حاجی هم خیلی به حاج عماد مغنیه وابسته بود. وقتی حاج عماد به شهادت رسید، تکهای از پیراهن او را به منزل برد و تا خود صبح با همسرش بالای سر آن پیراهن عزاداری کردند؛ پیراهنی که به گوشت و خون شهید مغنیه آغشته بود حال حاج قاسم خیلی آن شب عجیب بود. با بغضی عجیب و چشمانی خیس، تکههای بدن حاج عماد را از لابهلای پیراهن جدا میکرد و اشک میریخت. بعد هم آن پیراهن را قاب کرد و به دیوار خانهشان زد. خیلی هم به آن قاب علاقهمند بود. ارتباط بچههای حاج عماد با حاجی آن قدر صمیمی شد که دیگر او را عمو صدا میزدند. این رابطه عمیق دوطرفه بود. هم بچهها حسابی به حاج قاسم دل بسته بودند و هم حاجی آنها را مانند بچههای خودش دوست داشت.
خانواده شهید عماد مغنیه تماس گرفت تا برود و به آنها سر بزند. این برنامه همیشگیاش بود. هر بار که به بیروت سفر میکرد، حتماً به آنها هم سر میزد. فرزندان شهید مغنیه بعد از شهادت پدر با حاج قاسم سلیمانی آشنا شدند. تا قبل از آن فقط اسمش را از زبان پدر شنیده بودند. همیشه میدیدند که وقتی پدرشان با فردی به نام سلیمانی جلسه دارد و قرار است به دیدنش برود، صورتش گل میاندازد. همین که نام او را میشنید لبخند تمام صورتش را میپوشاند و با حال خوش به دیدار او میرفت.
سید حسن نصرالله نظرش به رفتار حاجی جلب شده بود. به نظرش آمد او خیلی سرحالتر از همیشه است. آسودگی خاطری داشت که تا به آن روز مانندش را کمتر دیده بود. هر بار حاجی به لبنان سفر میکرد به خاطر حجم زیاد کار و دغدغههای فکری و بار مسئولیت مشکلات منطقه روی دوشش بیشتر اوقات آثار خستگی در چهرهاش دیده میشد. اما آن روز هیچ نشانهای از خستگی و گرفتاری در صورتش نبود. انگار تمام خستگیهای دنیا جایش را با نشاط روحی و معنوی خاصی عوض کرده بود دائم میخندید و شوخی میکرد و چهرهاش بیشتر از همیشه میدرخشید. این تفاوتها از چشم تیزبین سید حسن دور نمانده بود. نکته دیگری که خیلی توجه او را جلب کرد این بود که حاجی همیشه تمام نکات را ریز به ریز مینوشت و تنها به شنیدن اکتفا نمیکرد. اما در آن جلسه بیشتر دوست داشت صحبت کنند و فقط عناوین کلی را یادداشت کرد.
در میان صحبتهایشان حاج قاسم گفت: انشاءالله غروب روز پنجشنبه میخوام برم عراق روز جمعه با دکتر عادل عبدالمهدی دیدار دارم.
حتماً باید برین؟ بله حتماً. دکتر عبدالمهدی قراره بیاد ایران و با مسئولان جمهوری اسلامی گفتگو کنه من باید قبل از انجام این سفر ایشون رو ببینم و درباره محور موضوعات و مسائلی که میخواد مطرح کنه باهاش صحبت کنم بعد هم با مسئولان ایرانی صحبت کنم و درباره نظرات ایشون بگم تا انشاءالله سفر مفید و نتیجهبخشی باشه.
حاجی این را گفت و به سمت تلفن رفت. با ابومهدی المهندس تماس گرفت و درباره چند موضوع با هم صحبت کردند. در حین صحبت حاجی به ابومهدی اصرار میکرد برای استقبال او به فرودگاه بغداد نرود میگفت شما توی خونه یا دفتر خودتون باشین. من هر وقت برسم، میام دیدنتون، اما ابومهدی همچنان پافشاری میکرد. حاجی تلفن را که قطع کرد از ابومهدی و نقش فرماندهی او در منطقه و شخصیت کم نظیرش برای همه تعریف کرد. اواخر دیدارشان بود که سید حسن چیزی را که بر دلش گذشته بود به زبان آورد.
احساس میکنم امروز نورانیت شما خیلی زیاده. انشاءالله که خیره! بارها سید حسن این را به حاجی گفته بود. گاهی هم برادران به شوخی به حاجی میگفتند: این نورانیت زیاد نشوندهنده اینه که شما به شهادت و نائل شدن به لقاءالله نزدیکی! حاجی هم هربار با شنیدن این حرفها گل از گلش میشکفت و لبخند روی لبانش نقش میبست، اما این بار سید حسن خیلی جدی درباره نگرانیاش حرف زد و به حاجی گفت: حاج قاسم توی این برهه از زمان خیلی باید احتیاط کنین همیشه باید احتیاط کنین، اما الان بیشتر من حس میکنم آمریکاییها خودشون رو برای کاری آماده کردن. توی این ماههای اخیر خیلی از رسانههای آمریکایی هم رسانههای دیداری و هم روزنامهها و نشریهها خیلی روی شما تمرکز کردهاند. مدام از نقش شما و جایگاهتون توی منطقه صحبت میکنن!
سید حسن به تازگی نشریهای را دیده بود که