فراموش کردم
رتبه کلی: 1582


درباره من
مهندس بهزاد (patensonn )    

داستان کوتاه :1

درج شده در تاریخ ۹۲/۰۷/۱۷ ساعت 09:45 بازدید کل: 669 بازدید امروز: 151
 

پادشاهی در یک شب سردزمستان از قصر خارج شد.هنگام بازگشت مرد پیری را دید که لباسی اندک در سرما پوشیده است.از او پرسید:آیا سردت نیست؟سپس گفت الان داخل قصر میروم و میگویم یکی از لباسهای گرم مرا برایت بیاورند.

مرد پیر ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد.اما پادشاه به محض ورود به قصر وعده اش را فراموش کرد.

صبح روز بعد جسد مرد سرمازده مرد پیر را در حوالی قصر پیدا کردند در حالی که در کنارش با خطی نا خوانا نوشته شده بود.

ای پادشاه!من هرشب با همین لباس کم سرما را تحمل میکردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پای در آورد...

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۲/۰۷/۱۷ - ۰۹:۴۵
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (2)