فراموش کردم
لطفا تایپ کنید...
رتبه کلی: 4530


درباره من
مهدی رضائی (payamdel )    

داستان مرد خوشبخت

درج شده در تاریخ ۸۹/۰۵/۱۳ ساعت 23:41 بازدید کل: 244 بازدید امروز: 69
 

 

پادشاهی پس از اينكه بیمار شد   گفت  :

«نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند».

تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد،ا ما هیچ یک ندانست. تنها یکی از مردان دانا گفت :که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید،پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود.

شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.
آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد
.
آن که ثروت داشت، بیمار بود.  آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت.  یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.  خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.  آخرهای یک شب،  پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید

>> شکر خدا که کارم را تمام کرده ام.  سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم  و بخوابم!  چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟<<

پسر شاه خوشحال شد  و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند   وپیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.

پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند،
اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!.

(۱۸۷۲)
لئو تولستوی

 

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۸۹/۰۵/۱۳ - ۲۳:۴۱
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)