بالهایم را میگشایم،نگاهم را بر آسمان میدوزم،چه آرزوی زیبایی،ابر،ماه،آسمان،هوای آزادی.
بارها در خیالم به آنجا سفر کردم.چقدر بزرگ بود.تمام آرزوها آنجاست.
شکاف ابرهارا میگشایم.سکوتش را برهم میزنم.ستارگان را در آغوش میگیرم،لبان تند آفتاب را میبوسم،چالهای عمیق ماه را تیمار میکنم.چشمانم را باز میکنم،سقوط.زمین.سیاه.گرگها در کمین پاره ای حماقت،عشق در سیاه چال مرگ اسیر.بوی تعفن تنی برهنه در ازای لحظه ای رهایی.صدای گریه ی آغوشی تنها لاشخورهارا به پرواز در می آورد.اینجا سکوت معنا ندارد،رنگها همه سیاه شدند.جوی ها پر از خون مرده.آتشی باز کنید،تا به دورش آرام پر خود باز کنم.همچو آهی از دل به هوا تاز کنم.آتشی باز کنید