مادر دارد خانه تکانی میکند, نزدیک عید شده, نوبت به اتاق من رسیده که تمیز و مرتب شود مادر میگوید :بگذار این کاغذ پاره ها را بریزم دور,میگویم نه ,هنوز تصمیمی برایشان نگرفته ام یک وقتی نامه ها و دفترها و نوشته های قدیمی را سوزانده بودم. حالا، نگاه می کنم و نمی دانم با این همه کاغذ پاره ای که از ده سال پیش و حتی قبلترش نگه داشته ام چه کنم.
اما چطور می شود دفتر خاطرات پسرک شانزده ساله ای را دور ریخت که از زور اشتیاقش به کلمه ها، صفحات را سیاه می کرده و دغدغه هایش مثل آسمان بهار، روشن و خوب و تمیز بود؟ چطور می شود نامه نگاریهای توی کلاسهای مدرسه را دور ریخت که با دوست ها برای فرداهایمان خیال پردازی کرده ایم؟ چطور می شود اولین تلاشهایم برای شعر گفتن را دور بریزم؟ یا دفتر عقاید سال سوم راهنمایی را که حمید توش برایم نوشته "غروب عاشقان رنگش طلاییست"؟
نمی توانم تاریخچه ام را دور بریزم. نمی توانم وانمود کنم که عاشق نبوده ام. فکر کردم یک جعبه بزرگ بردارم و بگذارمشان گوشه انباری. رویش بنویسم خاطرات، نامه ها، یادگاریها و رویش با ماژیک خاکستری بنویسم لطفا با احتیاط بهش نزدیک شوید. لابلای سطرهایش پسرک شانزده هفده ساله ای هنوز زنده است که آینده پیش رویش است، نه پشت سرش و عشق، بزرگترین آرزویش است، نه حسرتش. لطفا حواستان به پسرکم باشد. دلش نازک است. هنوز آنقدر مار نخورده که افعی شود و از زور خامی فکر می کند زندگی را خوب می شناسد.
********************
لطفا با احتیاط و بخشش بهش نزدیک شوید. به طفلکِ معصوم عاشق پیشه ی ده سال پیشم ...
دالان بهشت