
پاهایم را دراز کرده ام روی میز مقابلم، به کتاب های نامرتب کتابخانه ام می نگرم، به سی دی های روی میز، به عینکم، به چادر نماز مادر که از صبح مانده در گوشه ی اتاق،به پاکت کلوچه ای که صبحانه خوردمش، به آشفتگی روزهایم، به دخترکی با لبخندی مرموز در قاب ِ عکس کتابخانه و .. ترانه ی قشنگی که از تلویزیون در خال پخش است
بهار اومد برفا رو نقطه چین کرد...خنده به دلمردگی زمین کرد...
پنجره های اتاق را باز می کنم، هوا خیلی عالی است،..آنقدری که پیراهن آستین کوتاهم را می پوشم، در چارچوب در می ایستم و اتاق مربع شکلم را برانداز می کنم، مقابل آینه می گویم این اتاق اصلا در شان یک آقا نیست! حتما اگر الان برادرم بود می گفت دادا...! خل شدی که با خودت حرف می زنی؟ خوشحالم که خانه نیست و من می توانم بعد از تمیز کردن اتاقم، ناشیانه آذری برقصم!
کوله بزرگم گوشه ای از اتاق جا خوش کرده و هر سری که ازکنارش می گذرم، وسیله ای جدید درونش می اندازم... قبل از عید گفتم امسال جایی نمیرم و به تمام کارهای نیمه تمامم می رسم .. اما دیروز به سفر دعوت شدم... جایی که می روم اینترنت ندارد، موبایل آنتن نمی دهد، کتابخانه برای بیکاری هایم ندارد، تلویزیون هم حتی ندارد.. ولی مردمی دارد به غایت مهربان. همسفرانی دارم که در کنارشان می خندم، می رقصم، فریاد شادی سر می دهیم و زندگی می کنیم.. جایی که می روم شب هایش را زنده داری می کنیم، به شب های سیاهش رنگ سپید ِ خوش بختی می زنیم و کنار آتش بزرگمان آوازها می خوانیم .. فقط جای یکی بسیار خالی است ..
خدا کند هوا خوب و کوه ها سرسبز و آرامشش باقی باشد...
********************
این شب ها خوش خیالی هایم را از زبان حافظ می خوانم...
"دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نگشت *****دائما یکسان نماند حال دوران غم مخور"
دالان بهشت