
"گاهی دلم لبریز می شود از چیزهایی که هیچ کجا نمی شود گفت و نوشت."
*****************
مغازه دار داشت با مردی صحبت می کرد که سر و وضع چرکی داشت. شوخی می کردند و بلند بلند می خندیدند. مرد که رفت، صاحب مغازه به من رو کرد و گفت: اینطوری نگاهش نکن. سه دهنه مغازه دارد و حالا هم دنبال چهارمی است. نمی دانم چرا اینقدر چرک و چیل است؟ یک بار که از خیابانشان رد می شده و کیسه ای مشکی را روی دوشش انداخته بود، یک آشغال جمع کن دوره گرد از راه می رسد و بهش می گوید: من آشغال های این سمت را جمع کرده ام. تو برو آن ور خیابان...
با کمی دلگیری از صحنه های نه چندان خوب ،راه افتادم تا مگر لطافت هوای بهاری،ببرد هوای دلتنگی را .سر راه دیدمش، ، می رود از دلم غم وقتی که او را می بینم ، خندیدم به رویی که مثل زندگی شیرین است ایستادم ،او برگشت و ایستاد .نگاه کرد به من و نگاهش کردم.نشستم و گشودم دستهایم را، گشود دستها را ،و جلو آمد تا جای گیرد.اندام کوچک ونازکش در آغوشم و نهاد سر بر شانه ام .دوست کوچک من دخترکی سه ساله و اهل رامسر است. او به مدرسه نرفته هنوز، و من نمیدانم زبان مادریش را،او از نگاهم میخواند که دوستش دارم،و بدون ترجمه هم می فهمم که میگوید (دوستت دارم) . میخواند راز عشق را چشم از نگاه ، تا روید از مهر گلی ،در دیگر دلی.
***********************
این روزها به آدم های دور و برم بیشتر دقت می کنم. به چشم ها و به دست هایشان. هر کدام داستانی دارند خواندی و دیدنی. اگر اهل خواندن باشی، چشم ها پر از متن اند و اگر اهل دیدن، دست ها، پرند از فیلم های مستند
دالان بهشت