سالهاست که می نویسم اما هرگز نویسنده نبوده ام, امروز می خواهم فقط برای خودم بنویسم و البته برای تو, اینکه دیگران بخوانند فقط آدم را معذب می کند، این آدمها با قضاوت های کج و معوجشان مرا می ترسانند. و خدا را شکر که تو چنین نیستی...
یاد روزی افتادم که داشتم روی موبایل به پدر عکس نشان می دادم. سرک کشیدی از آشپزخانه به موبایلم. عینک نداشتی. می دانستم که عکسها را واضح نمی بینی. اما لبخند مهربانی به لبت بود و گفتی که عکسها عالین. قشنگن. نمی دیدی اما داشتی تاییدم می کردی. فکر کردم آن تایید کور و مهربان را چقدر لازم دارم همیشه. کسی که نپرسد. نخواهد که واضحتر ببیند. مطمئن باشد به من. بگوید همه چیز درست می شود. بگوید نترس. همه اینها را جوری مهربانانه بگوید که من باور کنم.از خدا برایم آرامش بخواهد...
*********************
اینها را آهسته بخوان...
امروز صبح آسمان خداوند خم شد ... آمد پایین ... همین جا ... کنار من ... محکم ایستادم تا آسمان روی شانه هایم گریه کند ... صبح آسمان بارید ... امروز صبح آسمان روی شانه های من بارید ... امروز در این دنیا نبودم ... جایی بودم طرفای آسمان ... جایی نزدیک خداوند ... خدا همه آرامش های دنیا را یک دست کرد و گذاشت توی دلم
به گمانم دعایت گرفته بود "مادر"
دالان بهشت