![شهر موشها شهر موشها](patch2image.php?patch=usr/pesare-khub/gal286.jpg&205982897)
رفتم سینما برای دیدن یک فیلم قدیمی، دیدن دوباره یک فیلم قدیمی که تا دیروز جز صحنه های سیاه و خاکستری اش چیزی در ذهنم به جا نگذاشته بود ، آنقدر لذت داشت که تصاویر سفید و رنگی رنگی اش همه ی خاطرات را دوباره زنده کند و یادآور گذشته هایی نه چندان دور شود ..
من هم نسل شهر موش ها ی 1 نیستم چون درست 2 سال بعد از آنها بدنیا آمدم .. اما یادم هست که وقتی توانستم سر از جعبه جادویی خانه در آورم .. چشم ها را حریصانه به صفجه تلویزیون می دوختم و به حرکات بامزه ی موش های فسقلی و عروسکی می خندیدم ...
من هم نسل شهر موش های 2 هم نیستم چون خیلی سال از آن ها زود تر آمدم ولی چه اهمیتی دارد اینها .. مهم این است که من هم مثل دو نسل از این عروسک های دوست داشتنی خاطره دارم ..
وقتی موش های عزیز شهر موش ها ک مثل کپل را می خواندند ، بغضی یهویی پرید توی گلوی من و کم مانده بود اشک هایم را قِل بدهد روی گونه ها .. ولی لبخند زدم و چشمم را دوختم به صفحه بزرگ سینما تا من هم برای لحظه ای مثل بچه های دیگری که اطرافم بودند دست بزنم و به کودک درونم اجازه دهم بپرد بیرون و شاد و بی خیال مشغول تماشای کارتن محبوبش شود .. ولی انگار دست خودم نبود .. کودک درونم خواب رفته بود ! هر چقدر دستانم را به هم نزدیک می کردم تا مثل جمعیت فارغ از این هیکل گنده بروم در عالم کودکی و از ته دلم بخندم انگار نمی شد ... انگار کسی درونم نشسته بود و مثل همیشه می خواست که اندازه سنم رفتار کنم .. خودم را بگیرم و با لبخندم به جمعیت و صفحه زل بزنم که مثل فضای فیلم شاد و بی خیال نشسته اند و لذت می برند ...
اما مگر نه اینکه موش ها با رسالت رهاندن ما از غم و غصه ها دوباره آمده بودند که دست بزرگ تر هارا بگیرند و برای لحظه ای هم که شده آنها را به عالم کودکی شان بازگردانند .. فارغ از حال و اکنون ، کودکی ها را دوباره زنده کنند ...
نمی شد نخندید .. نمی شد دست نزد . نمی شد کودکی نکرد ..
القصه بر خلاف همه ی زور زدن ها ی من ، کودک درونم نخوابید و به هر چان کندنی بود بیدار شد و چه لذتی داشت دست هایم که همزمان با سرود شهر موش ها ، به هم می خورد و خنده ای که از جانم بیرون می امد ..
*********************
چه قدر خوب است که فارغ از سن شناسنامه ای گاهی کودک شویم و کودکانه زندگی کنیم .. مگر زندگی همین نیست ؟؟
دالان بهشت