1.قرار بود که اتاقم را مرتب کنم امروز، و به جایش نشسته ام به وبلاگ نوشتن،واژه ها از نوک انگشت های من دارند میچکند، الان!!
2.زنها قصه دارند،زنها قصه هایشان را برای هم تعریف میکنند،زنها حرف میزنند، زنها حتی خوب مینویسند... مردها اما،...نه اینکه قصه کم داشته باشندها ، ولی مردها سکوت میکنند،سیگار میکشند و پیر میشوند...خواستم از مردها بنویسم ، نوشته درد داشت پس الان نمینویسم الان که پیراهن آبی ام را پوشیده ام و فکر میکنم زندگی ارزش زندگی کردن دارد.
3. داشت از من حرف می زد. می گفت دوست من،میم ، بعد چه خوب بود این ترکیب. چه خوب است که «دوست من، میم» باشی برای کسی.
4.گفت تو چیزی را از من پنهان می کنی. آیا باید می گفتم که چقدر صدایش را دوست دارم وقتی بلند بلند شعر می خواند؟
5. مادر گفت ما که غریبه نیستیم. این دوست دختر افسانه ای ات را رو کن معاشرت کنیم. داشتم می خندیدم. عصر پاییز خانه بود و نور رفته بود تا لابلای برگ درختها. علی داشت تام و جری تماشا می کرد.
6.سوشرت قشنگی خریده ام برای پاییز، پاییز را دوست دارم، کاش پاییز بماند،خیلی بماند لطفا
7. «از عشق و شیاطین دیگر» هم خواهم نوشت. غم نان اگر بگذارد و ملاحظات فرهنگی و اقتصادی و ...
8."دلتنگم"
9. دو بند اول را دیروز نوشتم. بقیه اش مال امروز است.
10.ده بند نوشتم. دیشب. نفرت خالص. پست نکردم. اینترنت نداشتن این حسنها را هم دارد. فاصله هست بین نوشتن و فرستادن و بعضی نوشته هایم، وقتی ازشان فاصله می گیرم دیگر ضرورت عمومی شدن را از دست می دهند.
11.یکبار نوشتم که میخواهم در دالان بهشت را تخته کنم بعد همین زهرا و یلدا آمده بودند زیرش کامنت گذاشته بودند که «وای نه.» بعد من این «وای نه» را با لحن خودشان می خواندم. بعد من توی این «وای نه» می دیدم که کسانی هستند که قصه هایم را دوست دارند چه خوب می دانند که ته ته اش دردی هست که این واژه ها را میاورد روی این صفحه.
12. آن «وای نه» را از من دریغ نکن. ته ته همه جاهایی که به گل نشسته ام ... که یک وقتی پسرک،پسرکی که هنوز می تواند دوست بدارد، همه زندگیش بند است به شنیدن همین «وای نه» ...
13.سیزده عدد حمید است.
14. رسیدم به چهارده؟ باورم نمی شد که حتی به چهار برسم. چه رسد به چهارده.
15.« در راه تو کی ارزشی دارد این جان ما، پاینده باد خاک ایران ما...» هر روز صبح به جز امروز،ساعت 7 ،کارخونه
16.چه خوب که امروز را کار نمیکنیم به این فکر میکردم که میشود روزهایی هم بیاید که بالاخره ساعتهایی بشود لم داد و کاری نکرد. یکی باید باشد و انتقام مرا از این دنیای نابکار بگیرد.
17.از همین تریبون به دزد محترمی که زاپاس اولی را برده و منتظر است که دوباره زاپاس بخرم که بدزدد اعلام می کنم که من زاپاس بخر نیستم! گشاد کردی سوراخ این قفل صندوق عقب را ... دست از سر من بردار!
18.یکی هم زنگ بزند110 بدهد دهن آن دزد را سرویس کنند. قربان دستتان تا گوشی دستتان است، یک زنگ هم بزنید به این پسره حمید که دلم براش تنگ شده.
19.جمعه
20. ... تو روحت!
*****************
و 21. به جای همه چیزهایی که ننوشتم. به جای همه حرفهایی که باید داد بزنم. به جای تمام لحظه هایی که دریغ کرده ام از دالان بهشت. به جای آوازی که زیر لب خواندم تا دم در. به جای تو. به جای خواستنت.
دالان بهشت