گفتی که کم پیدایی که نیستی که کم مینویسی این روزها،ته دلم احترام میگذارم به همه خواسته هایت و محبتی که داری،اما خوب من، نوشتن که دست خودم نیست واژه ها خود باید بجوشند طغیان کنند و بر صفحه ای که میخوانی جاری شوند...
میخواهم برایتان از کسی بنویسم که این روزها همه جا سخن از نام اوست،سخن از غیرتش ،شجاعتش و مظلومیتش، کسی که سالهاست نامش را عاشقم،این روزها همه جا نام حسین را میشنوم...
نام حسین را که می شنوم،یاد یادگار دست نامردی بر گوشهای کودکی سه ساله می افتم.نام حسین را که می شنوم، یاد سنگهایی می افتم که روزی شرمشان شد از سنگ بودن.نام حسین را که می شنوم،یاد دستانی می افتم که به بهای آب بریده شد اما بازهم آب...نام حسین را که می شنوم،مفهوم مظلومیت در ذهنم لخته می شود و پاهایم می مانند...واژه هایم به گوشه ای کز می کنند و آرامتر می گریند...لرزیدن شانه هایشان سوزدل را فریاد می زند. نام حسین را که می شنوم، چشمانم در مقابل شرمشان پرده ای از اشک می کشند و قدم بر زمین می گذارند.!نام حسین را که می شنوم،کام تشنه ام شرم می کند از چشیدن کلامی دیگر..وسکوت غالب می شود بر تمام ناگفته هایم...!
آرام اشک می ریزم نه برای حسین...برای فاصله انسان تا خودش...برای غربت و تنهایی اش...برای اینکه حسین تنها نبود،تنهایش گذاشتند...
**********************
زره را میپوشم،کلاهخود آهنی را میگذارم روی سرم،دو پر سبز رنگ روی کلاهخود، خودنمایی میکنند،چقدر خودم را توی این لباس ها دوست دارم،برگه های مکالمه را برمیدارم و آرام آرام شروع میکنم به خواندن:
هر باشدا وار علامت سودای کربلا شوق وصال بزم دل آرای کربلا
بغض میکنم با آهنگ صدای خودم وقتی خداحافظی میکنم با خواهرم:
خداحافظ ای اکبرین خواهری یادوندان چیخاتما بو بی یاوری
و اشک گوشه ی چشمانم جمع میشود وقتی لحظه ی آخر فرا میرسد وقتی خسته میشوم، لگد میخورم،تیر میخورم، غلط میزنم روی زمین،حس عجیبی است، ولحظاتی غریب...
یول وِرون ای لشکر کین...عالمی داغلی یم گلیم خیمیه بیر زامان گئدیم...یاره می باغلیم گلیم
تعزیه ی امسال نقش علی اکبر را خواهم خواند،نمیدانم از عهده ی کار بر خواهم آمد یا نه، بغض پدر را دیده ام و اشک های مادر را وقتی علی اکبر شهید میشود،امسال هم که خب علی اکبر نسبتی نزدیکتر با این پدر و مادر دل نازک دارد و اینجاست که کار برایم سخت میشود...
*********************
مهربان برایم دعا کن، از آن دعاهایی که خدا دوست دارد،عاشورا نزدیک است و علی اکبر عزم میدان جنگ دارد...
دالان بهشت