دفتر خاطراتم را از قفسه کتاب ها میکشم بیرون،تاریخی که زیر آخرین صفحه ی حرف هایم درج شده 9 ماه پیش را نشان میدهد و این چقدر غم انگیز است، به وبلاگ نویسی فکر میکنم و تفاوتش با دفتر خاطرات و اینکه هر کدام خوبی هایی دارند و اینکه من همیشه دفترم را بیشتر از وبلاگ دوست داشته ام،و خیلی وقت ها به آن پناه برده ام و حتی شخصی ترین حرفها را لای برگهایش نوشته ام،خب امنیتش هم بیشتر بوده وبعدها هم فقط خودم آنها را خوانده ام و دوستانی که خواسته ام بخوانند ...
ولی اینجا هرکسی میاید وتو را میخواند و شاید حتی همسایه و هم کلاسی ات و همکارت هم تو را دنبال کنند و تو ندانی... وبلاگ نویسی کمی شجاعت میخواهد، بیشتر وقت ها مینویسم و رد میشوم،نظرات را باز میکنم و میبندم و دلیلش هم این است که دلم کمی سکوت و آرامش می خواهد...ولی قبل تر ها اینطور نبود ،خیلی راحت تر با آدم ها جوش میخوردم و میگذاشتم همه مرا بخوانند و خیلی راحت تر تحملشان می کردم. . به نظرم رابطه داشتن با آدم های زیاد یک مزیت بود که میشد از هر کدامشان یک چیزی یاد گرفت یا حداقل یک لذتی از هم صحبتی با آنها برد.
آدم ها هم متفاوت اند...
کم کم فهمیدم باید بین آدم ها تفاوت قائل شوم. فهمیدم زیاد هم نمی توانم بعضی ها را تحمل کنم.مثلا فهمیدم پسرهای لوسی که مثل دختر ها حرف می زنند و دست هایشان را توی هوا قر می دهند نه چیزی یادم می دهند نه لذتی برایم دارند.
یک کم دیگر که گذشت دیدم آدمهایی که زیاد حرف می زنند را هم نمی توانم تحمل کنم. آدم هایی که بین حرف هایشان نفس نمی کشند و صدبار در دقیقه حرف را توی دهانت می خشکانند که حرف خودشان را کامل کنند ، آدم هایی که برای بیشتر حرف زدن تند تر حرف می زنند ...
چند وقت قبل تر متوجه شدم که از آدم های خارجکی که بین حرف هایشان لغات خارجی می پرانند ، از آدم های خودگیرنده( خودشیفته!) ، از مردهای عاشق رنگ صورتی ، از مرد هایی که تودماغی حرف می زنند ، از مردهایی که کفش بدون جوراب می پوشند، از مرد های شکم گنده، از مرد های خاله زنک و خیلی های دیگر بدم می آید.یک کم بعد تر فهمیدم که زن ها را هم در 90 درصد مواقع به دلایل خاصی که خودم می دانم نمی توانم تحمل کنم...
خلاصه اینکه از آن آدمی که یک روزی دوست و آشناهایش به سقف می رسید یک صفحه ی کوچک مانده که هیچ کس را توی حریم آهنی اش راه نمی دهد. نمی دانم چرا. اما مشکل من نیست احتمالا. یا دنیا عوض شده یا آدم ها . من همانم.همان قبلی !
*******************
گفتی از عشق هم بنویس...راستش را بخواهی فقط صنف جگرکی هاست که تا حالا از من گلایه نکرده
و عشق...
جان من... صدای این یکی را در نیاوریم...
دالان بهشت