![/// ///](patch2image.php?patch=usr/pesare-khub/gal295.jpg&684896408)
1.هر بار که مادر در اتاقم را باز میکند دارم مینویسم. همیشه مینویسم.نوشتن دارد تکانم میدهد. دارد کمکم میکند خیلی چیزها را بهتر تحمل کنم،، توی بیست و چند سالگی ام دارم گرد و خاک میکنم و آدمها متوجه ام می شوند. دارم با نوشتنم به آدمهایی که مرا ندیده اند نزدیک می شوم. دارم می نویسم و دوست داشته میشوم ...و این، دوست داشتنی است.
2.دوست دارم از تو بنویسم، میخواهم بنویسم « دلم پیش توست.» بعد فکر میکنم دلم آنجا چه کار دارد می کند؟ دلم اینجاست کنار پنجره،، نشسته کنار گلهای سرخ وسبز. دلم دست می کشد روی برگ گلها و احساسشان را می چیند. دلم زل زده از پنجره بیرون در هوایی که نمی دانم ابر است یا آفتاب. می نویسم دلم پیش توست و پاک می کنم. می نویسم و پاک می کنم...
3.ساعت مچی طلایی رنگ را بسته بودم دستم وبا خودم قراری گذاشته بودم،، هر بار که بند ساعت را دور مچم می بندم قرارم یادم می آید. از خودم می پرسم: میم، هنوز هم...؟ به خودم جواب می دهم: بدجور...
4.همدردانه نگاه میکردم به هزار و یک بار علی گفتن مادر،گفت: چون تو زیاد صدایم میکنی بیدار نمیشوم،فقط یکبار صدایم کن،،،مادر یکبار صدایش زد و من زل زده بودم به خواب عمیق علی،،بهشت زیر پای مادرانی است که خواب بچه هایشان زیادی عمیق است.
5.پیراهن سفیدم را شستم انداختم روی بخاری خشک شد و سوخت،صبح با پیراهن سوخته و موی شانه نکرده رفتم سر کار،با سپاس فراوان از سوشرت طوسی که میشود همه ی این آشفتگی ها را تویش پنهان کرد.من پیراهن سوخته پوشیده بودم و اخم کرده بودم به روزگار. هوا سرد بود و می شد سوشرت را در نیاورد. می شد اخم نکرد... کسی خیالش نبود.
6. هوا سرد بود،کبوترها آمده بودند پشت پنجره ی اتاق، نهارم را با کبوترها شریک شدم، دو تا کبوتر سفید...چقدر دلم می خواست یک کبوتر باشم با بالهای سفید و برای روزهای سردم پناه بیاورم به غریبه های مهربان . چقدر دلم می خواست کبوتر باشم و فکر نکنم،،، غم خفگی، آسم و سرفه های مکرر نداشته باشم و تمام غصه ام همین گذراندن روزهای سرد باشد.
7.دوست دارم برگردم به کودکی،تو انگار کن ده سالگی ،به قصه های پدر بزرگ،..وقت هایی که دلتنگم پناه می برم به زبان مادری: سن بیلمزسَن نَه چکدیریر منه یوخلوقون،سئوگولوم...
8.بیا بریم از این دیار،بیا بریم اینجا نمون...
9.جمعه است، دراز کشیده ام سر دلم را شیره می مالم. می خواهم فکر نکند به شنبه، به کار،به دویدن و نرسیدن، حواسش را پرت کرده ام به نوشتن،... هیسسسسسس، شما هم به روی دلم نیاورید.
10.پاییز دارد میرود. من هنوز دلم میخواهد پاییز بماند و بچسبم به این روزهای سرمه ای.، بچسبم به قصه های هزار سال پیش. قصه هایی که یک وقتی شاید من نوشته ام و دیگر به یاد ندارمش.... پاییز اما، حواسش به من نیست. راهش را کشیده که برود. من هنوز آنقدرها جان نگرفته ام که یک زمستان دیگر تاب بیاورم. کمی، فقط کمی، برای من صبر کن.
****************
11.و تو ،مهربان همیشگی قصه هایم!! خودت میدانی که چقدر دوست داشتم بیشتر بنویسم،،اما،، اما نمی شود همه چیز را نوشت، همین که حسش میکنیم کافی است... شاید هم نیست.
دالان بهشت