1. روزهایی که خانه هستم ، روزهایی که بیکارم ، روزهایی که میدانم حوصله ام سر خواهد رفت، باز هم صبح زود بیدار می شوم ،از انتهای بلوار پیاده راه میافتم، به بچه های استثنایی که آن ساعت به مدرسه می روند لبخند می زنم، برای زن ها و مردهای مسنی که نتوانسته اند با تکنولوژی کنار بیایند از عابربانک پول می گیرم، به آن مردی که سالهاست سر چهارراه ایستاده و همه می گویند دیوانه است سلام میکنم، خرید های مادر را انجام می دهم و برمیگردم خانه و پیش خودم فکر می کنم فقط همین دو ساعت را در طول هفته زندگی کرده ام...
2.اصلا کیف می دهد شب باشد، بروی خیابان را متر کنی و از شلوغی اش لذت ببری و خوشحال باشی از دیدن آدمهایی که فقط وقت های خاصی پیدایشان میشود،و برسی به یک کتاب فروشی ، دلت کتاب بخواهد ولی پول نداشته باشی. دلت بخواهد حس کتاب خریدن توی شب را تجربه کنی اما نتوانی.همین نتوانستن هم کیف می دهد...
3. امشب خواب دیدم ، خواب دیدم هی شعر میگویم و داستان های قشنگ مینویسم من توی خواب می دانستم که خوابم. بعد هی توی خواب به خودم سیلی می زدم که شعر یا داستانم وقتی بیدار شدم یادم نرود. ولی باز وقتی بیدار شدم هیچی یادم نبود...
4.وقتی هر روز به من زنگ میزنی ، وقتی با هم قرار میگذاریم ومن مثل همیشه دیر میرسم ، وقتی از دور مرا می بینی و سر تکان می دهی، وقتی دنبالم می دوی و صدایم می کنی ،وقتی اصلا گرسنه نیستی ولی با من میایی ساندویچی و از غذایی که میخورم میخوری، وقتی به خاطر من غذاهایت را تند تر و با سس گوجه بیشتر می خوری، وقتی توی جمع یکدفعه نگاهم می کنی و لبخند می زنی، وقتی می گذاری تا حد ترکیدگی غر بزنم، وقتی برایم وقت داری، وقتی از با من راه رفتن و معرفی کردنم به دیگران خجالت نمی کشی، وقتی نوشته هایم را می خوانی و یک چیزهایی را بدون آنکه به رویم بیاوری رعایت می کنی، چطوردوستت نداشته باشم؟ ها؟؟؟
5.داشتیم از مجازستان حرف میزدیم گفت اینترنت دنیای بی در و پیکریست. خیلی دل نبند بهش که رازهایت را نگه دارد. یک اکانت را می ترکانی طرف فردایش اکانت تازه ساخته و دارد باز پرسه اش را می زند. باید کار و زندگیت را بگذاری و از صبح تا شب بنشینی آدمهای تازه را منفجر کنی و آخرش هم برسی به همان نقطه شروع. نقطه ای که همه نورهای باریک، چشمهای گرگ بیابانند. بعد ببینی که اهمیتی ندارد. که پرسه زدن آدمها هیچ اهمیتی ندارد. که مهم آن چیزی است که از سرمان گذشته و اینکه دوام آورده ایم. علی رغم همه چیز.
6.محبت ، چه حس کمیابی شده این روزها ،اصلا آدمها دنبال چه هستند به جز یک قطره محبت؟ حالا خیلی وقت است که این را می دانم. که ته ته تمام پرسه ها آن جستجوی بی جواب برای محبت است. آن «چه می کنی؟» آن که ببینی اهمیت داری. که بودن و نبودنت چیزی را تغییر می دهد.که نبودنت به اندازه نبودن گنجشکی روی سیم برق بی اهمیت است یا نه!!
7.اینجا دنیای مجازی است قبول،قانون کپی کردن چیزی در مایه های کشک است قبول،ولی وقتی قصه هایم را میدزدی،سر و تهش را میزنی و منتشر میکنی به اسم خودت،کمی به فکر نوشته ها و مطالب قبلی ات هم باش،شاید یکی پیدا شد و گفت راوی جمله هایت عوض شده و قصه هایت به هم نمی آیند،هی با توام "نویسنده ی معروف"
8.- نوشتن بد دردی است بخدا بد دردی است دردهای دیگران یک طرف دردهای خودمان را هم باید بخوریم.
9.وقتی تو هنوز بعضی روزهای مهم زندگی من را یادت هست، وقتی من هنوز گاهی روی عکس جدید تو کلیک می کنم و از دیدن قیافه جدیدت لبخند می زنم، یعنی یک چیزهایی آن ته ته های دلمان هست که پل های شکسته را با طناب به هم وصل می کند. حتی اگر با هم حرف نزنیم، حتی اگر وقت های رد شدن از کنار هم بغض کنیم، حتی اگر خیلی ها ما را با دست نشان بدهند و بگویند «قهرن ها!»
10.اصلا دقت کرده ای بعضی از آدم ها مال لحظه حال هستند. بعضی ها اصلا نیستند. بعضی ها را نگاه که می کنی نبوده اند انگار. که به جز زخمی خون آلود خاطره ای ازشان نمانده و چه بد است که خاطره ات از کسی خنجری باشد توی زخمی. خنجری آلوده توی زخمی.
11.رفت...سبک و زیبا،..برای خدا حرف بزن،برای خدا بخند... آرام و راحت...،خداحافظ حاج محسن،خانه ی نو مبارک
12.دیر وقت است و دارم مینویسم، مادر میاید کنارم،خسته ام، می آویزم به دستهایش،دلم می خواهد مادر بماند ،بنشینیم کنار بخاری و شب را بکشانیم تا صبح،خستگی آنقدر درمانده شده که یک گوشه میز نشسته و با عصبانیت پاهایش را تاب می دهد. "من خسته نیستم، درهم شکسته ام.
13.دارم روزهایم را مینویسم ،روزهایی که دویده ام تا لحظه ی آخر ،تا آخرین نفس،...باید راهی باشد. ته ته این همه دویدن ها باید راهی باشد. راهی به آن لحظه ی کوتاه ... به ایستادن. به تکیه دادن.به بوسیدن صورت مادری که حواسش هست باید دور هم نشست و به قصه ها فکر کرد...باید راهی باشد. باید یکی حواسش باشد که من غمگین نباشم،نشکنم، بایستم و روزهایم را داستان کنم.
******************
14.فردا زمستان می آید و دفتری می آورد برایم به زیبایی برف با صفحه هایی سفید،یاید قصه را از همین جا از نو شروع کنم و این بار آن طور که دلم میخواهد بنویسمش. یکی بود، یکی نبود، پسرکی بود رنگین کمان …
15.یلدایتان مبارک