فراموش کردم
رتبه کلی: 962


درباره من
دست نوشته های یک رهگذر
*******************
برداشتهای کوچکی از زندگی
*******************
مرثیه ای بر آرزوهای سوخته نسل ما
*******************
.
.
امیدوارم دست نوشته های مرا با صبوری بخوانی و کاستی هایش را بر من ببخشایی
.
.
.
*****دالان بهشت*****
دالان بهشت (pesare-khub )    

"غریبه ی آشنا"

منبع : http://m-riyahi-f.blogfa.com/
درج شده در تاریخ ۹۳/۱۰/۰۵ ساعت 03:31 بازدید کل: 225 بازدید امروز: 223
 

شهدای گمنام بعضی وقت ها با سعید"دوستم" میرویم پارک جنگلی و با ماشین دور پارک میچرخیم. چند متر آنطرفتر از پارک، مزار شهدای گمنام قرار دارد بعضی وقت ها من سر مزار شهدا هم میروم و مینشینم کنار مزارها و نگاه می کنم. شاید فاتحه هم نخوانم حتی. فقط نگاه می کنم و پیش خودم فکر می کنم که این دور از شهر بودن و محیط اطراف مزار چقدر برایشان آزار دهنده است. فکر می کنم که کدام یک از این پیکر های تکه پاره توی قبر ها چشم دارد؟ کدامشان دارد نگاهم میکند؟ یاد حرف های آن پسره میفتم که یک بار آمده بود کنار من و چپ چپ نگاهم کرده بود و از من خواسته بود آهنگی را که از موبایلم پخش بود را قطع کنم و من بهش گفته بودم " اینا که غریبه نیستن " و پسره صدای مزخرفش را انداخته بود توی گلویش و همه را دور خودش جمع کرده بود و من بی تفاوت زل زده بودم به مزار ها و صدای تار همچنان از موبایلم پخش بود...

همیشه اینجور وقت ها یا مثل آنروز که تابوت های گنده پرچم پیچ را آورده بودند توی شهر یا هر وقت تلویزیون تابوت شهدای گمنام را نشان میدهد یا وقتی که چشمم میفتد به پلاکی که توی کمدم دارم و یادگار روزهای سربازی است بدون استثنا قیافه حسین آقا می آید توی ذهنم. قیافه حسین آقا که وقتی خیلی کوچک بودم  گوشه ی کت اش را کشیده بودم و پرسیده بودم " این کیه؟" و حسین آقا به عکس داخل کیفش نگاه کرده بود و گریه اش گرفته بود و گفته بود "پسرم" و رفته بود کنار درخت نشسته بود.

همیشه اینجور وقت ها حرف های پدر می آید توی ذهنم. اینکه محسن هم سن پدر بوده. اینکه روزهای بچگی باهم می رفتند یک چوب می انداختند توی لاستیک دوچرخه و بعد کل کوچه های روستا را می دویدند و  بزرگ تر که می شدند رفیق تر می شدند و شاید حتی سر دختر همسایه باهم شوخی های ناجور می کردند و یک زمانی کمربندهای شلوارشان ملاک پز دادنشان بوده!

همیشه اینجور وقت ها نفرت عجیبی به کلمه " مفقود الاثر" پیدا می کنم و هرچه میگردم معادل فارسی خوبی برایش پیدا کنم هیچ چیز به ذهنم نمیرسد.همین وقت هاست که پیش خودم می گویم شاید اگر بود، پسری هم سن من داشت که وقت های دلتنگی ام تنها نباشم و کسی باشد که باهم حرف های درگوشی بزنیم و ریز ریز بخندیم و عکس های توی گوشی مان را بهم نشان بدهیم و برای فردا بعداز ظهر قرار پیاده روی بگذاریم و وقت جدا شدن از هم بغض بکنیم.

همیشه اینجور وقت ها حسین آقا را مرور می کنم .حسین آقا وقتی رفته سر قبر خالی پسرش میوه های شب یلدا گذاشته ، حسین آقا وقتی یک روز درمیان دستمال گرفته دستش و قاب عکس پسرش را پاک کرده، حسین آقا وقتی هر بار تلفن زنگ زده قلبش آمده توی دهنش و منتظر یک خبر خوش مانده.حسین آقا وقتی هلک هلک تا تهران رفته که برود اداره مربوطه و طبق دستور مسوولین کیسه های سیاه روی میز که به نظر سبک تر از یک کیلو هستند را بو کند و پسر "مفقود الاثر" اش را پیدا کند. و همیشه به اینجای تفکراتم که می رسم خنده ام میگیرد. از سر مزار بلند میشوم ، یا شبکه تلویزیون را عوض می کنم ، یا پلاک توی کمدم را میگذارم سر جایش و در را می بندم!

مانده ام پیش خودشان چه فکری می کنند که سالی چند بار حسین آقا را کیلومترها می کشند تا تهران که چند تا کیسه در بسته را بو بکشد.حسین آقا که سگ نیست. هست؟! به حسین آقاهایی فکر می کنم که پشت سر حسین آقا توی صف ایستاده اند برای بو کشیدن کیسه سیاه ها. بعد به این فکر می کنم که چند تا از این حسین آقا ها حس بویایی شان درست کار نمی کند و الان چند هزار کیسه سیاه اشتباهی توی روستایی که چند هزار کیلومتر با زادگاهشان فاصله دارد چال شده اند.

دلم برای حسین آقا می سوزد. دلم برای "حسین آقا"های کشورم می سوزد. برای آنهایی که دست پسرشان یک جا، پایش یک جا، جمجمه اش یک جا، ستون فقراتش یک جا و حتی استخوان لگنش یک جای دیگر دفن شده ، یا روی مین های لعنتی ترکیده ، یا زیر خاک پوسیده ، اما آنها هنوز با یک دنیا امید می آیند و کیسه های سیاه را بو میکشند ...

برای همین است که هروقت می روم سر مزار شهدای گمنام فقط نگاه می کنم.اگر مرده ها بو می دهند شاید صدا هم بدهند. شاید صدایم کنند اصلا.شاید یکی از همان ها پسر حسین آقا باشد. پسر حسین آقایی که اگر بود حتما "عمو" صدایش می کردم و عید ها برایش پیامک تبریک می فرستادم و نگران این نبودم که  پیش او گوش دادن به صدای آهنگ موبایلم کار زشتی است ،همیشه اینجور وقت ها که میروم سر مزار اولش فقط نگاه می کنم اما آخرش با لبخند بلند می شوم. انگار رفته باشم خانه پسر حسین آقا. انگار همه شان پسر حسین آقا باشند.میفهمی...؟

این مطلب توسط اسماعیل مختاری بررسی شده است.
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)