یک.تازه سر و صدای شهر شلوغ افکارم خوابیده بود و فکرها یکی یکی رفته بودند خانه شان که آرام بگیرند که آرام بگیرم آسمان پشت پنجره ی اتاق هم تاریک بود و من می دانستم که هنوز ساعت ۶ صبح نشده، پلکهایم را سفت بستم و گفتم: من خوابم، خوابِ خواب.که یکدفعه ساعت سبز رنگ مادر داد و هوارش بلند شد،،،،بلند شو ، بلند شو ...باید بروی سرکار، سرم را بردم زیر پتو، ساعت را پنج دقیقه دیرتر کوک کردم و التماسش کردم بگذار فقط ۵ دقیقه دیگر بخوابم. فقط ۵ دقیقه ی دیگر ...من خسته ام.
دو.داشتم دست وصورتم را میشستم که علی هم بیدار شد و رفت دسشویی...پسرک آمد بیرون و دستهایش را با پشت شلوارش خشک کرد ، مانده بودم آدمی که اینقدر مراقب خیس نشدن جلوی شلوارش هست، چرا به رد دو تا پنجه ی به جا مانده بر روی نشیمنگاهش اصلا فکر نمیکند!
سه.دوباره مچ پای چپم پیچ خورد از همان جای قبلی حالا کرگدن درونم خشمگینانه پایش را روی زمین می کشد و من فکر می کنم خب که چی؟ بالاخره باید با این پا سر کنی. همانطور که یاد گرفتی با هزار تا چیز بدتر از آن سر کنی.
چهار.یکی گفت برای اینکه مفصل پایت صفت شود «پاچه گوسفند بخور!» داشتم به این فکر میکردم چرا من باید برای خوب شدن پای خودم پای یک موجود دیگر را بخورم ولی از آن وحشتناکتر، فکر کردن به این است که توی یک دنیای دیگر موجودات غول پیکری باشند که وقتی پایشان آسیب میبیند، پاچه آدم بخورند!
پنج.امروز زودتر از همیشه کار را تعطیل کردیم،اینبار سوار تاکسی نبودم دستهایم را گذاشته بودم توی جیبم و داشتم تمام طول روز، عرض شهر را متر میکردم کسی نبود بگوید اوهوییی،کسی نبود بگوید کوری؟ حتی کسی نگفت هی یابووو!
شش. رسیده بودم خانه، حواسم به خودم نبود،حواسم به اتاقم نبود،حواسم به گل "حُسن یوسف"کنار پنجره هم نبود...گلی که خاکش خشک شده بود و سرش را انداخته بود پایین و زل زده بود به خاکِ چاک خورده ی کرم رنگ،خسته تر از آن بودم که دل به دلش بدهم،حتما اگر زبان داشت قصه ی حسنک کجایی را برایم زمزمه میکرد،توی خانه محاصره شده بودم، خانه خالی بود. خانه از تو خالی بود.
هفت.قسمت آخر قصه ی دیشب ام را در جزیره ی قشم تمام کردم، در پارک زیتون کنار ساحل،شب بود و توی خانه ی ما هم شب بود و توی زندگی ام پر از چیزهایی بود که نمیخواستم.
هشت.یعنی هنوز هم دارید میخوانید؟ آفرین به همتتان،اما در این پست از احساسات و شاعرانگی خبری نیست،دارم مینویسم که لال از دنیا نرفته باشم.
نه.حال همه ما خوب است، اما تو باور نکن!
ده. شروع که کردم به نوشتن خیلی دلم گرفته بود فکر نمی کردم حتی دو بند هم بتوانم بنویسم.اما حالا این همه نوشته ام.یعنی بهتر شده ام؟ بهتر می شوم... این یکی را باور کن!
یازده.میدانی هر جانوری که از راه رسید جای خالی تو را پر کرد اما تو نتوانستی حتی جای خالی دو تا اردکم را برایم پر کنی تفاوت حیوان با انسان اینه هااا
دوازده.صلح است میان کفر و اسلام،با ما تو هنوز در نبردی!
****************
بیر گون گله جک، آنا دیلیمله آناما یازاجایام،سئوگیمی یازاجایام، سئودیگیمی یازاجایام،بیر گون اولاجاق آنا دیلیمله گونلریمی،اورک سوزلریمی یازاجایام، اوندا منده فرحلنیب اورکلنیب بیر قوش اولوب، قاناد چالیب، اوچاجایام.
روز جهانی زبان مادری گرامی باد