![قلم قلم](patch2image.php?patch=usr/pesare-khub/gal309.jpg&195532936)
دلداری میدهم خودم را، میگویم مهم نیست که هیچ وقت معنی حرف های دو پهلو را نفهمیده ام مهم نیست که نمیفهمم نگاه های معنادار چه معنایی میتوانند داشته باشند مهم نیست که برق همیشه برایم یک شغل بوده وگرفتاری. مهم این بود خطی که نوشته بودم قشنگ از آب در آمده بود. قرار هم نبود همه فیلسوف یا دانشمند باشند یا کوهها را جابجا کنند یا چهره ماندگار عالم شوند من لابه لای نوشته هایم و خطوط خیس دوات ایستاده بودم. سرزمین من آنجا بود. جایی که می شناختمش و پادشاهش بودم. مرزهای ما پشت در اتاق به هم می رسید. مرزی بین پسرک ساده ای که من بودم و برگه های خط خطی ام و کلماتم و او... توی آن اتاق،، دیگر پسر مهندس روشنفکر امروزی نبودم، شاید در زندگی ام نخستین بار بود که دوست داشتم در سایه ایستاده باشم و بی صدا.،،دوست داشتم برای لحظاتی هر چند کوتاه پسر ساده کاملی باشم که لباس هایش را اتو میکشد و برای مادرش نهار درست میکند اما جنگجوی درونم در سکوت شمشیرش را برق می انداخت و سرش را به نشانه ی تاسف تکان می داد. نه به سایه عادت داشت و نه سکوت. زیر نگاه سنگین جنگجویم، دلم می خواست سنتور بزنم و الهه ی ناز بخوانم .جمعه بود،رسیده بودم به نیمه ی اسفند باورم نمیشد هنوز زنده ام و دارم نفس میکشم و هنوز دوام آورده ام،،، ولی این دوام آوردن و امید هم،حس خوشایندی داشت،حس خوشایندی داشتم و فکرهایم پروازشان گرفته بود پرواز تا شهر قصه ها با بالهایی از جنس کلمات،، برای خودم امپراتور دنیای کوچکم بودم. حالا پس از ماهها پسرک درونم رو در روی جنگ جو ایستاده بود،هر دو ساکت بودند و بیحرکت،جنگی در کار نبود،صلح بود و آرامش،، و این آرامش تمام آن چیزی بود که از زندگی میخواستم، ساکت نشسته بودم کنار پنجره،سکوت خوب بود،بعد از یک هفته ی پر هیاهو سکوت خیلی خوب بود.