
بالاخره صفحه ی آخر تقویم را هم ورق میزنم چند روز بیشتر به پایان سال نمانده...
سال اسب،چقدر دویدم امسال،دویدم تا آخرین نفس،جنگیدم تا آخرین قطره ی خون اما از این همه، کلی حسرت ماند لابلای زندگیم، فراق پدر بزرگ و کلی آرزو بدجوری روی دلم باد کرد. اما یک جای زندگی ام باید با خط درشت بنویسم یک یادداشت برای همیشه ام که تو از جنس بادی و ایستادنت مرگ است برای تو آرامشی در کار نیست و این دویدن است که به تو و روزهایت معنا میدهد ،دویدنت شاید کار باشد یا آموختن ، نوشتن باشد یا دوست داشتن ،ایستادنت اما فقط یک چیز است.
سال دارد تمام میشود و کلی از قصه هایم جا مانده اند از نوشته شدن،قصه هایی که برای بعضی ها دلنوشته بودند برای بعضی ها خاطره و برای بعضی ها هم قصه،به نظر پدر که فقط روزنامه میخواند نوشتن یعنی پسرم غمگین است برای من نوشتن، نقطه ای است که می توانم خودم را و احساسم را بسنجم و برای مادرم که خیلی درونگراست، این یعنی رسوایی.
این آخرین قصه ی سال است و من حالا کلی دوست خوب هم توی قصه هایم میبینم، دوستانی که دیگر لحن حرفهای مرا میشناسند،مسافر یلدا که مسافر کربلا شده،آقا جمال ،حسین آقا،ثریا خانم،خانم خدایی،رسپینا، قاصدک، سایه،آرام، آیتک، خانم معلم که خیلی وقته نیست،خانم فرامرزی،رودابه خانم،رسولیِ عزیز،هاله ،گورشاد، باران،مودیسان ،طوعه،کیمیا،استاد بزرگوارم آقای ساعی نیا، و دوستان عزیزم وحید و حمید،محمد و هادی،میثم و مجتبی،مرتضی و شهرام،همه و همه اینها دیگر همه شان میدانند که من کجا از دغدغه هایم می گویم و کجا غر میزنم، کجا دلتنگم و کجا دارم ذهنم را خالی میکنم، حالا خیلی ها میدانند که در مورد چه چیزهایی دوست دارم زیاد حرف بزنم و از چه چیزهایی هم بدم می آید،داشتن دوستانی که این اینقدر خوب مرا بلدند خیلی خوب است و البته به خاطر این است که بیشترشان سالهاست که آقای میم پشت این نوشته ها را میشناسند.
اما تویی که مرا نمیشناسی،این توقع را از من نداشته باش که قضاوت نکنم،اشتباه فکر نکنم،بعضی وقت ها نگاه منفی نکتم و تند ننویسم و نقد و نظر درست یا غلطم را به کسی یا چیزی نگویم،کسی را ناراحت نکنم و دلش را نشکنم،از من این انتظار را نداشته باش چون من هم یک انسانم، با تمام خوبیها و بدیهایم. با تمام افکار درست و اشتباهم،با تمام قضاوتهایم.
میدانی خواننده ؟؟ سال دارد تمام میشود میخواهم از خوبیها و مهربانی های این روزهایم هم برایت بگوییم، میخواهم از روزی بگویم که با بچه های کار همراه شدم و دستان سردشان را در دست گرفتم، میخواهم از خوشحالی بیماری بگویم که به عیادتش رفته بودم،میخواهم بگویم صدقه ای که به پیرزن کنار بانک دادم همه ی پولی بود که توی جیبم بود،میخواهم از حس و حال خوبی که وقتی اذان پیچید توی شلوغی خیابان و رفتم به مسجد بگویم ،اصلا تو هم بیا تا خوبی های ریز ریزمان را گسترش دهیم، گرده افشانی کنیم میان شهر و آدمهایش. اصلا بگذار ریا شود.
**************
دوست دارم اولین روز عید را با بهترین عطرم شروع کنم ، تا هرکسی از کنارم رد میشود یا نزدیکم میآید تا صحبت کند نفس عمیقی بکشد. میدانی خواننده؟ شنیدن صدای نفس عمیق دیگران که در شعاع عطرافشانی تو باشند خیلی خوب است خیلــــــــــــــــــــــی خوب!