گفته بودم بابا،گفته بودی تو باید یک چیزی بگویی حتما؟،گفته بودم پس شما چیزی بگویید،گفته بودی بعضی چیزها به گفتن نیست بالام جان،گفته بودم باباجان گفته بودی هیس بیا بغلم...
گفته بودم بابا چرا قبلترها سرمان که به بالش میرسید خوابمان میبرد،حالا خوابهایمان کجا رفته اند بی خبر؟ گفته بودی همان بهتر که نباشند خوابهایی که قرار است پر از کابوس باشند،گفته بودم چایی بریزم برایت،گفته بودی نه بالام جان برو چایی تازه دم کن تا صبح خیلی مانده...
گفته بودم بابا کاش جای عصایت بودم تا هرجا که میروی کنارت باشم،عصا را داده بودی دستم،دستت را گذاشته بودی روی شانه ام و گفته بودی حالا تو شدی عصایم و همینطور تا سر بازار رفته بودیم...
حالا من مانده ام و غم از دست دادنت و یک دنیا خاطره از کودکیم تا امروز...
حالا هر بار به سر پایینی کوچه تان که میرسم به خودم می گویم پشت در است،کنار درخت هلو نشسته منتظرم است حتما و خودش در را باز میکند اما نیستی و من باورم نمی شود.
باورم نمیشود که بهار باشد و تو نباشی که دیگر "پسر پسری" کسی نباشم،که دیگر "بالام جان" هیچ کسی نباشم.باورم نمیشود دیگر کسی نگران دستهای همیشه سرد من در روزهای سرد نباشد.هیچ کسی نصیحتم نکند ،برایم قصه نگوید، نگران مچ شکسته ام و اینکه بیمه نیستم نباشد،باورم نمیشود دیگر دُردانه ی کسی نباشم و هیچ کسی منتظر داماد شدن و دیدن بچه ام نباشد.باباجان باورم نمیشود که اینقدر نیستی و این چقدر درد بزرگی است .
درد بزرگی است دیدن درخت هلو و صدای چکاچک پرنده هایی که عاشقشان بودی،دیدن عصایت، صندلی خالیت، و خانه ای که باورم بشود از تو خالی است، خانه ای که همه جایش بوی تو را میدهد و گل گوشه حیاط که پژمرده شده از ندیدنت و پژمرده شده ام از ندیدنت و چقدر من بی تو تنها شده ام پیرمرد، چقدر خالی شده ام، چقدر نیست شده ام و باورم نمی شود.
حالا عکست را زده اند روی دیوار و رویش نوشته اند مرحوم و باورم نمیشود که رفته ای،پس من چی؟ نوه ی دردانه ی کوچک ات چی؟ قول و قرارهایمان چی؟
******************
ما آدم ها مثل گل می مانیم،زنده به مهربانیِ دیگرانِ مان هستیم،بی آب شاید چند روز بیشتر دوام بی آوریم حتی، تا بی مهربانی، تا بی نگاهی که ما را بخواند سطر به سطر.