مینشینم کنارش ،کمی نزدیکتر می آیم ،کمی هم نزدیکتر،چینهای روی پیشانیش مثل جوی های باریک و روشن در آفتاب سوختگی صورتش دویده بود،دوباره دلتنگش شدم همان جا همان لحظه،
انگار که مدتها ندیده باشمش انگار که زندگی او را با خودش برده بود به سفری دور و دراز و به جایش روزگار چین های باریک و روشن را روی صورتش جا گذاشته بود،لحظه ها و روزها و سالها آب شده بودند و ریخته بودند در چین های پیشانیش،پیر شده بود و امیدوارتر، بعد از این همه سال هنوز هم فکر میکرد آینده آن لحظه های موهوم خوشایند است که صدایش را به آواز از دور می شنویم.
بارها به خودم گفته بودم که حیف را از قصه هایم بیرون خواهم کرد اما حالا حیف مثل یک دوست و آشنای بدجنس روبه رویم قرار گرفته بود و سر کوفتم میزد...
عمری گذشته بود و من حواسم نبود که آدمها پیر میشوند درگیر روزهایم بودم، درگیر قصه هایم و کارهایم و زندگی و حواسم به او نبود. نگاهم رفت به چین ها و جوی های صورتش و موهای سفید رنگش و وجودم پر شد از عشق، نتوانستم نگاهش کنم و عشق سرریز شد از گوشه ی چشم هایم و سر خورد تا روی سینه ام ،هنوز در اعماق وجودم پسرک کوچک غمگینی به "عشق پدر" نی لبک میزد و خسته نمیشد.
باید میرفتم اما چگونه،چگونه میتوانستم از آن جوی سفید و روشن چشم بردارم، به جای تمام آن لحظه هایی که از دست داده بودم باید پیشش می ماندم تا دوباره بزرگم کند تا گرفتار این همه تجربه های بیهوده نباشم، انگار که همه حرفهای دلم را شنیده است ،دلداری ام میدهد و من دوباره دلتنگش می شوم و لحظه لحظه هایم را به جویبارهای روی صورتش و به چینهای دور چشمهایش می بازم.