صبح که حرکت کرده بودیم ، هوا آفتابی بود.پرچم های سرخ از شیشه های ماشین زده بود بیرون و حسابی به چشم مبزد. رهگدرانی که با چشم دنبالمان میکردند و گاه گاهی دست تکان میدادند و بوق زدن ها و چراغ دادن های ماشین های روبه رویی که سر شوق مان می آورد،عازم جشنی بزرگ بودیم و قهرمانی باشکوه و به یاد ماندنی.
ماشین را گذاشته بودیم توی پارکینگ و تا رسیدن به استادیوم دویده بودیم بازی ساعت هفت و نیم شروع میشد و چهار ساعت قبل ترش ورزشگاه مملو از جمعیت بود و پرچم ها و لباس های سرخ رنگ همه جا موج میزد و دیگ جوشانی که حتما صدایش به گوش مسافران هواپیمایی که از آسمان میگذشت هم میرسید.
بازی شروع شد ،امید بود ، شور بود،شوق بود،...ولی،، ناگهان چشم آسمان سیاهی رفت، آفتاب گم شد زیر ابرها و باران شروع به باریدن کرد،استرس بود اضطراب بود و نگرانی!
بی توجه به هجوم باران ایستاده بودیم زیر پرچم سرخمان و سرود قهرمانی سر داده بودیم ...باران میبارید و ما جایی نمیرفتیم هرکس توی صندلی خودش نشسته بود و منتظر ،
باختیم،بردیم و مساوی شدیم، بازی تمام شد خبری آمد...قهرمانیم... و دیگ جوشان آتش گرفت،باران بی تاثیر بود،جشن باشکوهی باید آغاز میشد،جشنی برای صدهزار عاشق ، صدهزار عاشقی که نه فقط طرفدار یک تیم که طرفدار یک ملت یک زبان و یک فرهنگ هم بودند...
همهمه ای شد و باز دوباره خبری پیچید میان مردم...ما قهرمان نیستیم...بهت همه جا را فرا گرفت ،چه اتفاقی افتاده بود؟ چرا اینترنت قطع است؟،چرا موبایل ها آنتن نمیدهد؟
داشت باران میبارید و حسرت نشسته بود بر دل کودکی که آرزوهایش را بر باد رفته میدید، ما جایی نمیرفتیم. این سومین بار بود ، چرا دست برنمیداریم از رنج کشیدن،این چه بی انصافی است ، چرا نمیترسیم از اینکه این همه بار قلبمان شکسته است؟ از این همه از دست دادن مدام. تکه پاره شدنهای مدام...
همه رفته بودند و ما مانده بودیم و تیمی که دوستش داشتیم و زخمی بر قلب شکسته مان ، آیینه ماشین را که تنظیم میکردم خودم را توی آیینه دیدم ، غم آمده بود توی چشمهای قهوه ایم و خیال رفتن نداشت.
اما بالاخره یک روزی، شاید یک سال دیگر جای همه ی این زخمها خوب میشود و پوست نو میاید روی زخم کهنه مان... بالاخره یک روزی ، قهرمانی نصیب این مردمان پاک میشود.