تیر ماه از راه رسیده و تابستان با گرمایی که همراهش آورده خودش را به رخ میکشد پیراهن گشاد آبی ام را پوشیدم و کفش تابستانی نویی که تازه خریده ام را،، اما خنکی دنبالش نیامد. میشد داغی زمین را در روزهای بلتد تیرماه از سراب روی خیابان فهمید.
رسیده بودم خانه، زودتر از همیشه، برگهای درخت انگور زیر آفتاب داغ مقاومت میکردند و سایه ی دلپذیرشان را هدیه کرده بودند به حیاط خانه، نسترن - مرغمان لمیده بود گوشه ی باغچه تا مرا دید افتاد دنبالم ، چاق و خوشحال. پوست خیارهای سالاد دیشب و باقی برنجی که از افطار مانده بود را ریختم برایش، عاشق پوست خیار است، روز اولی که علی آوردش خانه کلی سر آقا یا خانوم بودنش بحثمان شد ولی حالا برای خودش خانمی شده ،اولش مادر مخالف ماندنش بود هر چند که از وقتی شروع کرده به تخم کردن مادر هم قبولش کرده و ما هم بیشتر دوستش داریم به قول پدر حالا آن هیکل قلمبه اش به یک دردی میخورد، همیشه توی باغچه خاک بازی میکند حوصله اش که سر میرود میپرد روی پله ها و جلوی پنجره رژه میرود، بعضی وقتها هم درست وسط دمپایی ابری من که حتما برایش نرمتر از جاهای دیگر است تخم میگذارد و وقتی تخمش را از روی دمپایی بر میداریم غر میزند و چپ چپ نگاهمان میکند.
حالا نسترن خانوم یکی از اعضای خانه مان شده،دیگر مادر هم کیشش نمیکند و سهم غذای او را هم به همراه پوست خیارها کنار میگذارد این روزها وقتی از سر کار بر میگردم خانه و میبینمش که با دیدنم به شوق میآید و بال بال میزند،خنده ام میگیرد، نسترن پوست خیارها را بیشتر از من دوست دارد ولی از اینکه هر روز سرحال و خوشحال به استقبالم می آید با دیدنش حس خوبی پیدا میکنم.
دارم از تابستانی فرار میکنم که با تیرش روحم را نشانه رفته است،، پرواز میکنم به خنکای خانه ،،نسترن پوست خیارها را خورده و لمیده گوشه ی باغچه