به نام خدا
با سلام ، بازهم منم با شیرین کاری های هوشمندانه بگذارید ماجرا را از اول برایتان تعریف کنم: ما دانش آموزان کلاس5/ 2،روز های یک شنبه ،سه شنبه و چهارشنبه درس شیرین علوم را داریم.سه شنبه ی این هفته مورخه 18/11/90، دبیر نسبتا ً گرامیِ علوم ،خانم معینی، به ما فرمودند که در جلسه ی بعد،یعنی روز چهارشنبه از فصل یک تا فصل هشت که حدوداً 108 صفحه مطلب دارد، امتحانی دوره ای خواهیم داشت!هنگام تمام شدن عرایض ایشان ،بنده احساس کردم اگر نیم نگاهی به صورت هم کلاسی های عزیز تر از جان بیاندازم،دو عدد شاخ زیبا و یک علامت سوال گنده را بالای سر تمامی آن عزیزان مشاهده میکنم. در طول زنگ ،بین 34 نفر هم کلاسی های عزیزم نامه های مشکوکی رد و بدل می شد که ظاهرا فقط این بنده ی حقیر نباید از آن خبر می داشت.زمانی که زیبا ترین صدای دنیا ،صدای علام کننده زنگ تفریح در گوشم طنین انداز شد،از نگاه های عجیب و نیم خیز شدن برخی از دوستان،متوجه خوابی شدم که هم کلاسی های عزیز تر از جان برای منِ دیدند و به سمت در کلاس یورش بردم،ناگهان رومینا و پریای عزیز با کمک چند تن از دیگر دوستان مرا محکم گرفته و کت بسته نزد آن عزیزانی بردند که بِر و بِر به بنده خیره شده بودند ،انگار دارند یکی از عجایب هفت گانه جهان را تماشا می کنند! صبای عزیز که از همه به بنده نزدیک تر بودند فرمودند(از اول هم معلوم بود تمام این آتیش ها از گور این بلند میشه،نامرد!):سارا خانوم،حضرت عالی باید یه فکری برای امتحان فردا بکنی ،ما هم هر کمکی از دست مون برمی آد،ازت دریغ نمی کنیم(دوستان عزیز توجه داشته باشید صبا جان عمراً با این لحن لفظ قلم با من صحبت نکردند،و بنده فقط برای زیبایی متن سخنان ایشان را تغییر دادم ) بنده هم قیافه آدم های مظلوم را به خودم گرفتم و گفتم:آخه من که آزارم به پشه هم نمیرسه(آره جونِ خودت) ،چه جوری امتحان فردا رو به هم بزنم؟به جای این حرف ها بشینین یه کم خرخونی کنین،اگه هم می خواین کاری انجام بدین لصفا از من مایه نذارین .صبا جان هم در کمال نامردی فرمودند:اگه امتحان فردا رو به هم نزنی،به بچه ها میگم نفری یه دونه محکم بزنن توصورتت ها! (ما تو کلاس هر وقت یکی از بچه ها بقیه رو لو میده ،زنگ تفریح این کار رو باهاش انجام میدیم) خود دانی!بنده هم از سر ناچاری و در کمال ناراحتی (جون ِخودت،دیدم داشتی از ناراحتی دق میکردی!) قبول کردم. بالاخره مدرسه تعطیل شد و بنده به خانه آمدم و حدودا نیم الی یک ساعت را در فکر چگونه دَک کردن این امتحان لعنتی بودم.وقتی دیدم فکرم به جایی نمی رسه بلند شدم و طبق معمول شلخته بازی هام ،محتوای کیف مدرسه را روی زمین خالی کردم ناگهان چشمم به برگه ای افتاد که رویش نوشته شده بود روز چهارشنبه خانم عکاسی برای گرفتن عکس از دومی ها(اول ها و سوم ها قبل از ما عکس گرفته بودند و ما به خاطر رفتن به اردم نتوانستیم در روز معین عکس بگیریم) به مدرسه می آید،ناگهان روشن شدن لامپی بالای سر مبارک را احساس نموده و جفتک زنان به سمت تلفن به راه افتادم (خدایی یه جفتک هایی میزدم که اگر الاغ،این حیوان نجیب و استاد در جفتک زدن آن جفتک ها را می دید ،دیگر هرگز ادعای زدن بهترین جفتک ها در میان موجودات جهان را نمی کرد ! ) و با چند تن از دوستان برای خرابکاری فردا هماهنگ کردم. روز بعد فرا رسید وخانم معینی عزیزابتدا به جای (گربه را دم حجله کشتن )،قصد درس دادن را کردند و در مقابل چشمان متحیّر ما یک مشت (البته به شرّ و ورّ توهین نشود)راجب کارکرد قلب و انواع حرکاتِ شل کن،سفت کن بطن و دهلیز و سرخرگ و سیاه رگ ردیف کردند روی تخته که البته طبق نقشه ی از پیش تعیین شده ی ما این عمل نیمی از وقت کلاس را گرفته و در انتها تنها یک ساعت از وقت کلاس باقی ماند. بنده به بهانه آب خوردن از کلاس خارج شدم و از شانس خوبم،خانم عکاس را در راه رو مدرسه دیدم. ایشان از بنده پرسیدند :عزیزم تو دومی هستی؟ پاسخ مثبت را که دادم فرمودند:می شود من را به کلاس تان ببری؟من باید امروز از کلاس دومی ها عکس بگیرمو من در کمال خوشحالی ایشان را به کلاس مان راهنمایی کردم و خانم معینی زمانی که ایشان را دیدند آمپرشان بالا رفته و صورت شان حسابی قرمز شد خانم عکاس بسیار حساس بودند و می خواستند از زاویه ی خاصی از ما عکس بگیرند و ما نیز همان طور که برنامه داشتیم پانزده الی بیست عکس را خراب کردیم می خواهید بدانید چه جوری؟ خیلی راحت ، مثلا هنگام گرفتن عکس یکی از بچه ها پلک زد و در عکس چشمانش بسته ماند،دیگری به گوشه ای از کلاس نگاه کرد و چشمانش در عکس چپ افتاد و خلاصه ده ها شِگِرد دیگر.... دو یا سه دقیقه مانده به خوردن زنگ تفریح بالاخره ما یک عکس درست حسابی گرفتیم و خانم عکاس رفت ،و خانم معینی عزیز قضیه ی امتحان را به طور کامل منتفی اعلام کردند.(البته نا گفته نماند مقیاس چشمان تمام ما در آن لحظه به اندازه ی یک عدد نعلبکی شده بود!)