فراموش کردم
رتبه کلی: 409


درباره من
درباره خودم جز روسیاهی در پیشگاه صاحبم امام عصر (روحی فداه) چیز دیگر ندارم...








به نام خدایی که از شدت
حضورش ناپیداست...







ره پنهانی میخانه نداند همه گس
جز من و زاهد و شیخ و دو سه رسوای دگر...
پسر تنها68 (pesarmiyanali68 )    
آلبوم: بدون نام
   
عنوان: گنجشک و خدا...
گنجشک و خدا...
کد برای مطالب، وب سایت و وبلاگ: بازدید کل: 234 بازدید امروز: 230

این تصویر توسط موسی اصلانی بررسی شده است.
توضیحات:
روزگاری در مرغزاری گنجشکی بر شاخه یک درخت لانه ای داشت و زندگی می کرد.

گنجشک هر روز با خدا راز ونیاز و درد دل می کرد و فرشتگان هم به این رازو نیاز هر روزه خوگرفته بودند تا اینکه بعد از مدت زمانی طوفانی رخ داد و لانه ی گنجشک ویران شد

بعد از آن ، روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت!

فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: " می آید،

من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خودنگه می دارد و

سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.

" فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و

خدا لب به سخن گشود:

" با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست.

" گنجشک گفت:

" لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام.

تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟

چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.

سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.

خدا گفت:

" ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند.

آنگاه تو از کمین مار پر گشودی.

" گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.

خدا گفت: " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی.

" اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت.

های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد...



 
درج شده در تاریخ ۹۳/۰۸/۰۷ ساعت 18:08
برچسب ها:
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
تبلیغات

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
کاربران آنلاین (0)