پرنده خـــیال من، یه عــــمری بـال و پـــر می زد
آسمونو سوراخ می کرد، تا پشت ابرا پر می زد
ستاره از چشمای من، چشــمک زدن یـاد می گرفت
خورشید خانوم بخــاطرم، تاریـــکی رو سحر می کرد
گاهی که دلگیر می شدم، از همه کس سیر می شدم
ریتم قشــنگ قدمــــــاش، با قـــلب من ســـــفر می کرد
تنـــها امـــیدی که منو، روی پاهــــــام نگه می داشت
دستایی بود که گرمیشون، خورشیدو بی اثر می کرد
مـنـو بگو با اونهمــــه، خیال و وهم و و واهـمــــه
کاشکی رو با اشک چشام، آب دادم و ثمر نکرد
سنــــگـی اومــــــد از آسمــــــون، قلـب بلوریمو شـــــکست
چشپوندمش به هم ولی، کاشکی که سنگ پرت نمی کرد
من موندم و دفتری که، پر از خیال و خاطرست
تنهایی رو چرا دلم، می دید و بــاور نمی کـــرد