، در امتداد ساده ی یک باور
شاید شبیه ( دختر سد هاشم ) با فکر های فر فریش بر سر
شاید شبیه دختر تنهایی که قول داده بود خودش باشد
یک روز سرد بهمن شصت و دو و بعد...گریه در بغل مادر
و روز بعد و بعد تر از آن روز کم کم شروع لکنت یک فریاد
م م م من ...ز ز ز ز زه زهر....اسمی همیشه بی الف آخر !
یک شب گذشت و درد عجیبی بود در گوش های باور او پیچید
دستی که سبز برسر او بارید و درد مرد در تن او دیگر...
از آن به بعد دست زمان له شد ، لای دلی که بسته تر از در بود
بیست و چهار سال دلش را بست بر خاطرات بسته ی در ...دختر _
گم شد میان لکنت فریادش ، زهر سکوت اسم خودش را خورد
اسمی که مرد در شب سردی از زندان انفرادی یک دفتر
حالا که من گرسنه تر از آن شب ،حالا که درد می کشدم فریاد !
حالا که گوش باور من پاره است ، حالا که دلشکسته و تنها تر_
من قول می دهم که خودم باشم پشت دخیل بسته ی این در ها
آنقدر درد می کشم از خود تا...یک دست سبز رد شود از این در