فراموش کردم
رتبه کلی: 4409


درباره من
پیمانم دانشجوی مهندسی صنایع
/////////////////////////
اگه به تو نمیرسم
این دیگه قسمت منه

نخواستم اینجوری بشه
این از بخت بده منه

قد یه دنیا غم دارم
اگه نبینمت یه روز

چه طور دلت اومد بری
عاشق چشماتم هنوز

فکر نمیکردم که یه روز اینجوری تحقیر بشم
به جرم دوست داشتن تواینجوری تنبیه بشم
peyman mahmoudi (peymanmahmoudi )    

داستان جالب مردی فقیر

درج شده در تاریخ ۹۰/۰۱/۰۵ ساعت 13:22 بازدید کل: 309 بازدید امروز: 102
 

یک روز یک فقیری نالان و غمگین از خرابه ای رد می شد و کیسه ای که کمی گندم در آن بود بر دوش خود می کشید تا به کودکانش برساند و نانی از آن درست کنند شب را سیر بخوابند .

در راه با خود زمزمه کنان می گفت : ” خدایا این گره را از زندگی من بازکن ”

همچنان که این دعا را زیر لب می گذارند ناگهان گره کیسه اش باز شد و تمام گندم هایش بر روی زمین و درون سنگ و سوخال های خرابه ریخت.

عصبانی شد و به خدا گفت :” خدایا من گفتم گره ام زندگی را باز کن نه گره کیسه ام را ”

و با عصبانیت تمام مشغول به جمع کردن گندم از لای سنگ ها شد که ناگهان چشمش به کیسه ای پر از طلا افتاد. همانجا بر زمین افتاد و به درگاه خدا سجده کرد و از خدا به خاطر قضاوت عجولانه اش معذرت خواست.

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۰/۰۱/۰۵ - ۱۳:۲۲
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)