برای من نوشتن این جملات آسون نبود ... با تمام وجود و از ته دل نوشتم با همه احساسی که تونستم
نه برای امتیاز نه برای ... برای دل خودم برای کسی که امروز بی کسی مرا ساخت ...
شنیدم میگن دل به دل راه داره، ولی وقتی دل من خون شد تنها کسی که باید می فهمید بی اعتنا رفت ...
شاید وقتی بغض آروم آروم نفسهای منو نوازش می کرد...
بی خبر بود که جای دستای مهربون تو دستای سرد و سنگینش راه نفسهای منو تنگ میکرد ...
شاید وقتی بارون اشک های سرد صورت منو آروم بوسه بارون می کرد ...
بی خبر بود که جای بوسه های مهربون تو داشت با بو سه های سرد و خیس تن خسته ی منو میلرزوند ...
شاید وقتی سنگ فرشهای پیاده رو سنگینی پاهای خسته و بی روح منو لمس می کرد ...
بی خبر بود که پاهای من وقتی کنارت قدم میزدم سنگینی نداشت و این روزای تلخ پاهای من سنگین شد ...
شاید وقتی با یاد تو و حرف تو خواب از چشم های ماه و ستاره ها تا صبح می دزدیدم ...
بی خبر بودم که این روزها با ابری شدن چشمهای من ستاره ها هم چشماشون رو از من میدزدن ...
شاید وقتی با لمس دستهای تو دل من بی صدا می گفت دوست دارم دوست دارم ...
بی خبر بود که این روزها به جای دستهای تو ، دست سرد تنهایی میخونه توی دلم لالایی تنهایی تنهایی ...
نمیتونم بیشتر از این بنویسم ... بیشتر سکوت کردم ... با تنهایی درد و دل کردم با اشک خوابیدم ...
با غم و حسرت بیدار شدم و تمام لحظه ها را ...