. و اگر دیر به دیر مینویسم مرا ببخش که این روزها هنگام درو آمده و یادم از کِشتهی خویش ... نسیم ورق خوردن عمر را صریحتر از همیشه حس میکنم و بیم آن دارم که این نسیم ِ هنوز دلنواز، طوفانی شود و بنیادم ببرد ... غفلت برجای ماندگان و غبطهی پیش افتادگان مرا آواز میدهد که باید دو چندان بجنبم که از قافلهی تقویم عقب نمانم.
راضیام از این روزهای گرفتار که لااقل احساس بیهودگی نمیکنم و امانتی را که در صبح ازل از سر ناچاری بر شانهام نهادند لنگ لنگان به منزل میرسانم
و اگر دیر به دیر مینویسی آرزده نیستم که این جهان کوه است و فعل ما، ندا! و آرزویم این است که سربلند باشی ودر لابلای گرفتاریهایت یادی از این پرنده کنی که پنج سال است آشیانش را گم کرده و دنبال نشانهای میکردد ... یا لااقل شانهای برای شبهایی که از خستگی خوابش نمیبرد.
گاهی کژتابی روزگار، مرا به این نتیجه میرساند که تاریخ مصرف حرفهایم و بلانسبت شما شعرهایم تمام شده ... نه شوقی دارم برای انتشارشان و نه گوشی میبینم برای شنیدنشان. از خودم میپرسم قرار است کدام درد لاعلاج به کیمیای این سرودهها درمان شود و کدام گره ناگشوده باز، ... از طرفی دنیای هنر، دنیای حبّ و بغضها و کینهها و علاقههای افراطی است با خودم میگویم حالا که دوستی ندارم چرا باید دشمن برای خودم بسازم.
با این همه گاهی در این صحرای سرد و تاریک، قبسی میدرخشد و مسیحانفسی در این کالبد نیم مرده میدمد، نامهای میرسد و نشانهای میآورد:
نوشته بود که یک سال قبل شعر «شقالقمر» را در این دنیای مجازی (یا بهتر بگویم بهشت مجازی) خوانده بود و تا نماز بامداد گریسته بود. نامهاش را بدون هیچ تعارف مصنوعی و حاتمبخشی القاب رایگان به پایان رسانده بود و فقط شمارهی دانشجوییاش را نوشته بود، که استعارهای بود به وسعت یک دنیا. به یاد دوست زود رنج دیگری افتادم که همیشه اصرار داشت در پایین نامهاش بنویسد شاگرد قدیمی شما اما شاگردی را در همان «قدیم» فراموش کرده بود.
دوست دیگری نوشتهای بود که با خاطرهی دیدار آن استاد در قم (که نامش به ژرفای وجودش بود) و شعری که در متن آن آمده بود پرواز کرده به آسمانی دیگر ...
خدا رحمت کند منوچهر نوذری را، جزیی از خاطرات کودکی و نوجوانی ما بود. یک بار در «صبح جمعه با شما» این شعر را میخواند:
ز حق توفیق خدمت خواستم دل گفت پنهانی
چه توفیقی از این بهتر که خلقی را بخندانی
حالا ظاهرا خداوند توفیق هوایی کردن خلق را به ما داده...
(و خدا رحمت کند کشتگان سقوط آن هوایپمای فرسوده را. دریغا که در این دیار جان چه بی ارزش است